شصت سال جهاد، مبارزه و خدمت

حاج حبيب الله عسگراولادي

محمد مشهدي آقايي

نام حاج حبيب الله عسگراولادي ، طي شصت سال گذشته با مبارزه، زندان، شكنجه گره خورده است. آنچه وي و همفكرانش را در اين ميان ممتاز مي كند همراهي هميشگي و دائم اش با مرجعيت، ولايت و روحانيت است.

او از زماني كه خود را شناخت، مبارزه را شناخت و آنگاه كه مبارزه را شناخت، با نواب صفوي و آيت الله كاشاني همراه شد. سپس گمشده خود را در حضرت روح الله (ره) يافت وبه سر اين عهد و پيمان دوازده سال زجر و شكنجه را به جان خريد.

حاج حبيب الله عسگراولادي بي ترديد چهره اول مبارزه اين ديار و  از محدود مبارزاني است كه از اول جهاد با طاغوت بر صراط ولايت ثابت قدم مانده است.

اين سطور نه از سر گزافه  گويي و با تعصب محلي است،بلكه حقيقت است. عسگراولادي از زماني كه جواني بي قرار در بازار تهران بود، نماينده وجوهات شرعي مراجع و حضرت امام و مورد وثوق آنان بود.

عسگراولادي چه در بازار تهران و چه در زندان از تحصيل دروس حوزوي تا مرحله اجتهاد باز ننشست و دركنار مبارزه، توشه هاي علمي عميق را از محضر اساتيد بزرگوارش آموخت.

اينك سي امين سال پيروزي انقلاب اسلامي فرصت مغتنمي است تا از او يادي كنيم در حد توان مان – دوست مي داريم در زماني مناسب پر از فراز و نشيب اين ديار امام و رهبري را باز گوييم و دوست تر مي داريم تا در دماوند  به پاس بيش از نيم قرن  مبارزه وخدمت او در محضر امام و رهبر عزيز  انقلاب ومردم بزرگوار و به ويژه محرومان ، نكوداشتي برگزار كنيم.انشاءالله.

مقدمه

كتاب خاطرات حاج حبسيب الله عسگراولادي تاكنون به چاپ نرسيده است.

با پيگيري هاي زياد كتاب ده سال مصاحبت با " حبيب الله عسگراولادي مسلمان" اثر « اكبر خليلي» از انتشارات رسالت قلم به دستمان رسيد.

مصاحبه هاي انجام شده اگرچه بسيار مغتنم وارزشمند است ولي از يك روال منطقي برخوردار نبوده كه علت آن مشغله فراوان آقاي عسگراولادي است.

كتاب كامل مطالعه گرديد و بعد از بررسي هاي فراوان زندگي ايشان ، درچند بخش تهيه شد كه شامل:

1-      دوران كودكي ، نوجواني، جواني

2-      كساني كه در مسير زندگي اخلاقي ، تربيتي، سياسي ايشان موثر بودند.

3-      دوران سياسي

4-      تحصيلات

5-      با اين همه در بخش سوم كه دوران سياسي مي باشد، بررسي ما تا سال 1341 منتهي شد و در همان جا متوقف شديم تا در يك مرحله بعد كه اميدواريم خرداد ماه 1388 باشد بقيه اين دوران را هم در اختيار مردم قرار دهيم.

همه هدف ما اين بوده كه مطاله  ارائه شده از زبان خود ايشان باشد. اگرچه ممكن است در موارد كمي كلمات جابجا شده باشد كه از روي ضرورت وناچاري بوده است.

ü      دوران كودكي ، نوجواني تا جواني

بسم الله الرحمن الرحيم

من از يك خانواده متدين دماوندي در تهران بدنيا آمدم. متولد 1311 در محله امامزاده يحيي ، كوچه صاحب ديوان هستم. تا شش سالگي پدر و مادرم درتهران بودند. در سال هفتم به دماوند مراجعت كردند.وضع زندگي پدر و مادرم در دماوند سامان تازه اي گرفت.

من تحصيلات ابتدايي را تا كلاس ششم در دبستان اميد دماوند گذراندم. معلم ها، ناظم هاو مدير مدرسه از اهالي بومي و بسيار مردم متدين و مومني بودند. مدت تحصيل من همزمان بود با جنگ بين المللي دوم كه شرايط زندگي بسيار سخت بود.

در سال 1323، در دوازده سالگي ، ششم ابتدايي را به پايان رساندم .اولين كارم در سراي سليمان خان در بازار در خدمت دايي ام به نام

آقاي عبدالله توسلي  - يكي از اخيار معروف در بازار تهران – به عنوان شاگرد و پادو بود. اين شروع كار من بود. يك سال در تهران ماندم.

آتش بس در جنگ جهاني اثرش را طوري در بازار  تهران گذاشت كه بيش از شصت، هفتاد درصد تجار بازار ورشكست شدندو شرايط كسب بسيار ناجور شد.من بيماري پدرم را بهانه كردم و به دماوند بازگشتم.

چون مادرم خياط بود، دردماوند سه ماه را به خياطي مردان ( كت و شلوارد وزي) آقاي استاد سيد محمد مدني كه او هم مرد متديني بود رفتم و عاشقانه مشغول  كار شدم. ايشان در شرايط نوجواني و تربيت و تكوين خرجي بود كه به مادرم مي دادم.

در سال 1323 مقارن آتش بس ( جنگ جهاني دوم) به تهران آمدم و در بازار مولوي شاگرد كسي شدم كه در كنار بازار برنج مي فروخت و روزي دو ريال  به من خرجي مي داد. مدتي در مغازه آهن فروشي رفتم – يك سال و خرده اي در خدمت شخصي به نام سيد حسن توكليان بودم كه مرد بسيار معتقد بودو در من آثار فوق العاده اي از نظم و تربيت داشت. مثلا ايشان سر ساعت 8 صبح به محل كار مي رسيد.قبل از اذان براي وضو و اداي نماز در مغازه را مي بست  و سر ساعت سه بعدازظهر جلوي مغازه ايستاده بود.نظم و ترتيب و رعايت وظايف ديني اين مرد  در من اثر زيادي گذاشت – پانزده ساله بودم كه براي تحصيلداري نزديك تاجر قمي به نام اقاي حاج حسين مستقيم رفتم كه اين كار جديد زندگي مرا تغييرداد. اين مرد متدين سعي كرد آداب زندگي و كسب ومعاشرت را به من بياموزد.

از معاشرت با حسابدار اين تجارتخانه مرحوم سيد علي ميرهادي سبب شد ايشان مرا به شيخ محمد حسين زاهد امام جماعت مسجد امين الدوله معرفي كند.

به مدت 3 ماه با ُپسرخاله ام ( مرحوم حاج سيد محسن سيد حسيني) مغازه خواروبار فروشي روبروي بيمارستان بازرگانان راه اندازي كردم كه كار نگرفت و بعد به بازار تهران ( سراي دماوند در چهارراه سيروس ( مصطفي خميني)) برگشتم و به كارهاي خواروبار و خشكبار به خصوص برنج با شراكت آن بادر مشغول كار شديم. از سال 1329  و 1330 تا 1343 كارم اين بود.برنج را  در سراسر تهران در مغازه ها  مي فروختيم. اين امر ارتباط مستقيم من را با اصناف تهران برقرار كرد و اعلاميه ها را نيز به همين طريق در كل بزارواصناف پخش مي كرديم. اين بهترين راهي بود كه مي توانستيم فتاوي و اعلاميه هاي مراجع را به خصوص اعلاميه  امام رحمت الله را توزيع كنيم.

ü        كساني كه در مسيرزندگي اخلاقي – تربيتي و سياسي موثر بودند

الف) پدر و مادرم به ويژه مادرم

پدر ومادرم، مرا به عادت هاي خوب خودشان تربيت كردند.اعتياد به نماز و روزه از جمله عادت هاي من شده بود.

از ده سالگي نماز و از پانزده سالگي روزه برايم عادي و طبيعي شده بود. به طور كلي توسل به انبياء و اهل بيت براي من نيازي روزانه بود. به ويژه مادرم مرا متوسل به امام زمان (عج) نمودو به عشق آن بزرگوار هدايتم كرد.نماز شب را به طوري كه نه تحميل در كنار و نه زور پشت سر آن باشد به طور طبيعي و راحت پذيرفتم و از همان كودكي آن را وظيفه مي دانستم و با ميل آن را انجام مي دادم.من به توسلي كه از مادرم آموخته بودم و بسيار براي من كار ساز بودن توسل جستم. براي انتقال به نسل جوان و جوانان عرض مي كنم مادرم به من آموخت هر وقت مضطر و بيچاره شدي، از شهر بيرون برو، در جايي كه كسي تو را نبيند، با وضو باش و چند بار بگو يا اباصالح المهدي ادركني.

ب) البته  خداوند به دعاي پدر ومادرم وسايل  را براي من فراهم كردو در آن سالي كه به خياطي مي رفتم و نيز ديگر مراحل كار و كسب، بندگان صالحي كنارم بودند كه در من تاثير مثبتي گذاشتند و اين مي تواند مستجاب شدن دعاي پدر و مادر باشد يا لطف خداوند.در هر مرحله اي كه برايم پيش آمد تا شرايطي كه در خدمت برادران و دوستان دوران تحصيل در مبارزه قرار گرفتم، خداوند مرا حفظ كرده است و بعدها حتي در سلول هاي زندان طاغوت هم خداوند مرا در كنار برادراني قرار داد كه جز به عشق خداوند محرك ديگري نداشتند.

ج) معاشرت من با ميرهادي (منشي و حسابدار تجارتخانه اخوان مستقيم) سبب شد كه ايشان مرا به شيخ محمدحسين زاهد معرفي كند.

خدمت حاج شيخ محمدحسين زاهد كه رسيدم گفتم مي خواهم خدمت شما عربي بخوانم. ايشان پذيرفت. در مسجد جامع تهران اين مرد برجسته تدريس مي كرد. اين مرد ويژگي هايي داشت. يكي آنكه در زمان طاغوت سعي مي كرد جوان ها و نوجوانان و اطرافش را روز جمعه به محيط تفريحي سالمي ببرد.اين مرد شاگردان زيادي در بازار تهران و افراد متندين بنامي را در مسجد امين الدوله تربيت كرد.

حتي تعداد زيادي از متديناني كه در نهضت امام (ره) او را لبيك گفتند، از اين مسجد برخاسته بودند. يكي از هم درس هايي كه خدمت ايشان درس را شروع كرديم ، آيت الله سيد محسن خرازي از فقها و از اعضاء برجسته جامع مدرسين قم است.

جلب من به اين مسجد و اين روحاني چنان از روي علاقه انجام شد كه غير از اينكه شب ها به مسجد مي رفتم. روزها نيز فرصتي پيدا كردم كه درس طلبگي را شروع كنم.

تقريبا سيزده ساله بودم و او توانست از يك نوجوان، يك عاشق قرآن و عترت بسازد. البته خميره من به دست پدر و مادرم براي نمازو توسل به ائمه اطهار از همان كودكي ساخته شه بود اما اين مرد توانست از اين خمير مايه ايمان، يك عاشق شيفته به عترت بسازد. با حضور اين استاد در مسجد جامع بزرگ تهران و در حوزه شيخ واعظ بزرگ به طلبگي مشغول شدم. من صبح زود هر روز طلبه بودم و به واسطه تكليفي كه نسبت به پدرو مادر و دو خواهر و برادر خود داشتم، روز كامل را در بازار كار مي كردم و شب ها در مسجد امين الدوله آنچه را كه در روز فراگرفته بودم با برادران در ميان مي گذاشتم. رفته رفته در بحث هاي طلبگي خيره شدم... من در وجود ايشان ذخايري را يافتم كه تا سال 1327 كه زنده بودند، نتوانستم از ايشان جدا شوم.

پس از فوت ايشان در فن فلسفه، حقوق وفقه در حوزه هايي ديگر مانند مدرسه طلاب آقاي رضا فيروزآبادي، حوزه علميه مروي و حوزه علميه محموديه ( سرچشمه) مشغول تحصيل شدم و روزها را در بازار  كار مي كردم.

د- تا سال 1327 كه شانزده سالم تمام مي شد ، گهگاهي روزنامه هايي كه بود را مي خواندم اما اين توفيق كه در فداييان اسلام و اطراف حضرت آيت الله كاشاني يا درگروه هاي سياسي – ملي اطراف دكتر مصدق يا دكتر بقايي  و ديگران را نداشتم.

در همان سال در ماه بهمن راهپيمايي كه نسبت به غصب فلسطين  اولين قبله مسلمانان انجام شد، شركت كردم.

در 15 بهمن در دانشگاه تهران به محمدرضاي خائن تير اندازي شدو رژيم اين را بهانه كرد و مبارزان را دستگير كرد. از جمله آيت الله كاشاني را به اراك، خرم آباد و لبنان تبعيد كرد كه در اين روز ريختندو تعدادي را كه در تظاهرات روز قبل شركت كرده و شناخته شده بودند را دستگير كردند؛ من هم دستگير شدم كه به مدت سه روز طول كشيد.سال 1328 فداييان اوج گرفتند. در مجلس شان شركت مي كردم و بهره ها داشتم.

بعدها هم گروه  فعالتري نزد آيت الله كاشاني شكل گرفت  به نام مجمع مسلمانان مجاهد و همچنين حزب زحمتكشان دكتر بقايي. من مقالات دكتر بقايي را در روزنامه ها، به خصوص در روزنامه شاهد مي خواندم. اين مقالات در من اثر داشت.

مقالات دكتر فاطمي را هم در باختر امروز مي خواندم كه آن هم در من موثربود. فدائيان اسلام و مجمع مبارزان مجاهد هم در من تاثيرگار بود.اين چهار تشكيلات در من اثر داشتند اما در وجود من پرهيزي بود كه وارد هيچ كدام از اينها نشوم و وارد هيچ كدام ازاينها نشدم.

ه- لايحه انجمن هاي ايالتي و ولايتي از هيات دولت گذشت كه در آن چند حيله و فريب ضمني را در لفافه اي پيچيده و به جامعه آن روز ارائه دادند.

1- دين رسمي انتخاب كنندگان و انتخاب شوندگان را چهار دين رسمي اسلام، يهود، مسيحيت و زرتشتي قلمداد كردند.

2- قسم خوردن به كلام الله مجيد را تبديل به كتب آسماني كردند.

3- خانم ها به عنوان  انتخاب شوندگان و انتخاب كنندگان حق راي دارند.

وقتي اين لايحه مصوب گشت و انعكاس يافت از جانب مراجع تلگراف هايي به محمدرضا شاه و نخست وزير مخابره شد. دربين آن همه تلگراف ، تلگرافي مخابره شد به امضاء روح الله الموسوي الخميني كه باعث شده به ذهن و قلب و روح عده اي از اسلام خواهان مبارز كه  از زمان 28  مرداد از مبارزه مايوس شده و كنار كشيده بودند تلالويي ويژه بتابد  و فكر كنند كه گمشده خود را پيدا كرده اند.

امام راحل در رابطه با اشخاصي كه با ايشان مرتبط مي شوند، تحقيق مي فرمودند. مثلا درباره خود من از سه طريق : از محل كارم كه در سراي دماوند ، خيابان  سيرس بود تحقيق فرمودند ، از مسجد امين الدوله در تهران از نشو و نمود طلبگي من و از طريق خانواده باجناق من، مرحوم حاج جواد فرشچي وضع خانوادگي و شخصيتي مرا تحقيق فرمودند.

( ومن هم) قبل از اينكه نهضت شروع بشود با ايشان درارتباط بوديم. مرحوم حضرت آيت الله شيخ  عبدالكريم حق شناس از شاگردان ايشان بودند وكمتر جلسه اي بود كه  ايشان صحبت بكنند و دو يا سه بار نام استادشان حاج آقا روح الله را به زبان جاري نكنندو  (همچنين) از حضرت آيت الله مهدوي كني درباره امام توشه گرفتم و در اتوبوسي كه از تهران به قم مي رفت ايشان از طلبگي و دوران تدريس و تحقيق و دوراني كه امام از فقهاي به نام شدند صحبت كردند كه در جلسه اي به ايشان گفتم شما چقدر به گردن من حق داريد.

ü            دوران سياسي

دوران كاشاني  و فداييان اسلام ( ملي شدن صنعت نفت)

بهمن 1327 تا مرداد 1332پس از غصب سرزمين هاي فلسطين و برپايي غاصبانه حكومت صهيونيستي به نام اسراييل در سرزمين هاي اشغالي، مرحوم آيت الله كاشاني اعتراض شديدي به اين مساله كردند كه اين اعتراض به شكل بيانيه، سخنراني ، اعلاميه  و راهپيمايي اعتراض آميز درآمد.

اين راهپيمايي از پامنار از جلوي منزل آيت الله  كاشاني شروع مي شد و بعضي دسته جات كوچكتر از حوزه هاي علميه  مروي و حاج ابوالفتوح شركت كرده بودند و جلوي بهارستان مي آمدند.

در اين تظاهرات دژخيمان رژيم جلوي مدرسه سپهسالار ( مدرسه عالي شهيد مطهري) حمله سختي به مجموعه كردند كه دو نفر از عزيزان به شهادت رسيدند و تعداد زيادي مجروح شدند و بقيه هم تار و مار شديم.

به نبال همين تظاهرات در 15 بهمن در دانشگاه تهران سوء قصد  نافرجامي به محمدرضا شد كه اين باعث تشديد مسئله بوده و به بهانه آن  رژيم دستگيري هاي وسيعي انجام داد كه به طور عمده در بخش نيروهاي مذهبي و چپ هاي آن روز بود. در آن روز من در حجره  آقاي مستقيم بودم كه با شناسايي قبلي آمدند و ما را دستگير كردند. دستگيري من به مدت سه روز بود آنها از من چيزي نداشتند و نمي توانستند تهديد كنند و چيزي از من درآورند... لذا بدون هيچ محكوميتي و گرفتن اثر انگشت و انگشت نگاري بعد از سه روز مرا آزاد كردند.

من فريضه اي را انجام داده بودم .هم اجابت دعوت يك روحاني جليل ، هم نوايي و همدلي با تعدادي از  اهل ايمان كه حمله دژخيمان را در پي داشت. حضرت آيت الله كاشاني دستگير و به اراك و فلك الافلاك خرم آباد لرستان و بعد به كرمانشاه و به مدت دوسال 1327 تا 1329 به لبنان تبعيد شدند.تبعيد آيت الله كاشاني و رسيدن اعلاميه هاي ايشان از تبعيد در من اثر داشت و مشتاق بودم كه وظايف اجتماعي خود را درك كنم.

غير از وظايف شخصي و خانوادگي ام حس مي كردم كه بايددر مسايل اجتماعي هم به روز بينديشم. با شروع اين دستگيري ها دعوت هاي گوناگون براي تظاهرات به وجود آمده. بنده آن روزها در مسايل سياسي با هيج كسي ارتباط نداشتم چون منفرد بودم اما سعي مي كردم در دعوت هايي كه جنبه ديني داشت  شركت كنم. مثل دعوت دراعتراض به تبعيد حضرت آيت الله كاشاني در ميدان ارك كه در آنجا جمع شديم اما  با حمله اي كه به تظاهر كنندگان شد و ضرباتي كه از نظر جسمي به آنها زدند، نگذاشتند كه اين تظاهرات به نتيجه برسد اما من با بعضي از  اين عزيزان آشنا شدم. از اين سال كه سال 1328 است، رفته رفته فداييان اسلام به حمدالله اوج گرفتند. مواضع سريع و روشن مرحوم نواب صفوي و جلسات بسيار روشنگرانه و افشاگري هاي او، اين احساس مسووليت را در من كه طلبه اي جوان و بازاري بودم، تقويت مي كرد.

از بهمن 1327 كه منجر به زنداني شدن من شد تا 31 تير 1331 ، من همراه حضرت آيت الله كاشاني و دكتر مصدق بودم اما هيچ وقت جزء آن گروه ها ودسته ها نشدم.چه در گروه حضرت آيت الله كاشاني و چه گروه هاي چهارگانه جبهه ملي. من عضو هيچ گروه و دسته اي نشدم، حتي گروه هاي مسلمانان مبارز، حزب حزب زحمتكشان و جبهه ملي، عضو هيچ كدام نشدم اما همراه حركت ها بودم.در جريان 30 تير كه آيت الله كاشاني اعلام قيام فرمود من با تمام اين جريان بودم. حتي در آن راهپيمايي كه سه تا چهار شهيد را تا جلوي منزل آقاي آيت الله كاشاني مي بردند شركت كردم. من شاهد بودم كه وقتي مقاومت و استواري به نتيجه رسيد و شاه قوام السلطنه را كنار زد و دكتر مصدق را در همان روز روي كار آورد ، كم كم لحن محمد مصدق و ملي گراها تغيير كرد و عصرآن روز، حزب توده به ميدان آمد و نيروهاي مذهبي ترديد كردند و در اولين روز ورود، مذهبي ها را كوبيدند و اين مساله باعث شد كه بين مذهبي ها و ملي گراها و بدنه متدينين جامعه فاصله افتاد و دولت ازمردم متدين فاصله گرفت.

نظر بنده كه بي طرف بودم و تعصب گروه كاشاني ها و مصدقي ها را نداشتم، اين بود كه هردو دسته به شكلي متعصب بودند و هردو فكر مي كردند مردم طرف آنها هستند.اما ميان انها و مردم شكاف عظيمي به وجود آمده بود. در ظرف 13 ماه از تير 1331 تا 28 مرداد 1332  ( كه عده اي به طرفداري شاه حركت كردند)، مردم فهميدند كه هيچ كدام  از اين ها طرفدار مردم نيستند و قضيه سر لحاف ملا نصرالدين است يعني قدرت طلبي.

( من در اين اوضاع) ناظري بي طرف بودم زيرا فكر مي كردم دشمن بين آنها تفرقه انداخته و فاصله اي ايجاد  كرده و كودتاي 28 مرداد را به وجود آورده است.

دوران ياس ( خرداد 32 تا 39)

بعد از كودتاي 28 مرداد بر اثر درگيري هاي به وجود آمده ميان نيروهاي مختلف ملي ومذهبي ما همگي مايوس شده بوديم و به طور علني در كارهاي سياسي شركت نمي كرديم. خلاصه ما در آن زمان چهل ، پنجاه نفر جوان هستيم. چند نفري توي بازار، سه نفر معلم ة چهار نفر كارگر نجار و تعميراتي  كه به اين نتيجه رسيديم كه ما دراين مساجد يا دراين هياتها نمي توانيم وارد شويم. پس بياييم خودمان يك هيات درست كنيم.دور هم نشستيم و يك هيات درست كرديم كه قاري و مداح از خودمان بودو گوينده هم از خودمان بود؛ اسمش مويد بود و اين نام را از آيه مباركه « والله يويد بنصره مي يشاء» گرفته بوديم.

چون ما هيچكدام مان تعصب هيچ يك از تشل ها و جناح ها را نداشتيم ، بحث هاي سياسي كه ما داشتيم افسوسي بود براي از دست رفتن فرصت ها به دست جريان هاي سياسي و بخش هاي ملي و مذهبي. تحليل هايمان درباره جريان ملي شدن صنعت نفت وجريان حكومت ملي دكتر مصدق و جريان سي تير، تحليل هايي بود كه هيچ تعصب خاصي نسبت به اين جريان ها نداشتيم. تا سال 1339 كه فضاي باز شده بر اثر فضاي باز سياسي ، جبهه ملي  سوم حركت تازه اي پيدا كرد.اين جبهه دروازه هايش بازتر از جبهه ملي اول و دوم بود. در اين جبهه سوسياليست ها و كمونيست ها هم شركت كردند.

اين موضوع شركت در جبهه ملي يا فداييان است يا مسلمانان مجاهد يا نهضت آزادي ( 1340) در جلسات ما مطرح و بحث مي شد. بعضي از برادران متدين كه در اين جمع نبودند در جبهه ملي شركت كردند و بعضي در نهضت آزادي  ولي ما به دلايلي كه در ذهنمان بود در هيچ كدام شركت نكرديم. رفته رفته به ذهنمان خطور كرد كه بايد يك استاد اسلام شناس بيايد و ما از چنين شخصيتي آهنگ بگيريم.

ما از اسلام شناساني مانند آيت الله مطهري، آيت الله وحيد، آيت الله مكارم شيرازي، آيت الله فلسفي و حضرت آيت الله سيد محمد مصطفوي استفاده مي كرديم. حضرت آيت الله مصطفوي طي هفت سال كل قرآن را براي من تفسير كردند.

دوران رحلت آيت الله بروجردي (1340)

با رحلت حضرت آيت الله العظمي بروجردي در فروردين 1340 و همچنين رحلت حضرت آيت الله كاشاني ( اسفند 1340) فرصت خوبي براي رژيم به دست آمد. به خصوص كه مي خواست مرجعيت موثري در كشور وجود نداشته باشد وتلاش مي كرد نجف را تقويت كند.تمام تلاش شاه و دستگاه سلطنت اين بود كه مرجعيت درايران شكل نگيرد و درنجف شكل بگيرد.

از تلگراف تسليتي كه دوبار در رحلت آيت الله بروجردي و يك بارد رحلت ايت الله عبدالهادي شيرازي به آيت الله حكيم زده بود مقدماتي فراهم كرده بود كه حوزه نجف تقويت و حوزه قم تضعيف شود.

بعد از رحلت آيت الله بروجردي – رضوان الله تعالي- ما كه 25 مرجع تقليد داشتيم كه يكي از اينها حاج آقاي روح الله بوده كه رساله نمي داد اما 24 مرجع تقليد ديگر هم رساله داشتند و هم مقلداني كه به تدريج زياد مي شدند .ر كدام نسبت به خودشان، تشتت در مراجعه به مراجع سبب عدم تمركز متدينين شد.متدينيني كه حداقل از پانزده مرجع تقليد درد اخل كشور و سه مرجع تقليد در خارج كشور تقليد مي كردند.

( دراين دوره) شرايط نيروهاي سياسي اعم از نيروهاي سياسي تندرو مانند فداييان اسلام، معتدل مانند آيت الله كاشاني ، نهضت آزادي و چند تشكل ديگر كه در حد تعامل با يكديگر نبودندو امكان همكاري و تعامل با يكديگر را  نداشتند كه شاه فرصت را غنيمت  شمردو آزمايشي را آغاز كرد و در غياب مجلس شوراي ملي كه تعطيل بود در هيات وزيران به رياست علم قانون انجمن هاي ايالتي و ولايتي را تصويب كرد كه با اين مصوبه قانون اساسي را نقض كرده بود.

تغييراتي در اين تصويب نامه بود كه مورد اعتراض مراجع تقليد قرار گرفت و نهضت مبارزه با تصويب نامه انجمن هاي ايالتي و ولايتي سامان گرفت.در قم و سطح مردمي شهر تهران مجالس زيادي برپاشد.

حضرت امام به سه مسئله مهم كه با قانون اساسي مغايرت داشت اشاره فرمودند  ( كه بايد لغو گردد):

1-      انتخاب كننده و انتخاب شونده بايد داراي يكي از مذاهب رسمي كشور باشد.

2-      قسم خوردن به كلام الله مجيد را تبديل كرده بودند به قسم خوردن به كتب آسماني.

3-      اينكه زنان، هم حق دارند انتخاب شوندو هم انتخاب كنند؛كه دراين رابطه امام فرمودند : اول نيرنگ اين است كه اسلام ومذهب تشيع در كشور از رسميت بيفتد. دوم اينكه نيرنگ اين است كه زنان را با فريبي تطميع كننده كه اينها حق انتخاب شدن دارند، علاوه بر حق انتخاب كردن. فرمودند: زنان ما هوشيار تر از آن هستند كه به اين فريب گرفتار شوند.

سوم اينكه، نمايندگان مي توانند به قرآن، تورات، انجيل و اوستا قسم بخورند يعني قسم خوردن از اسلام به اديان ومذاهب اقليت كشور هدايت مي شد.

دوران امام خميني (ره) ( 1341 تا پانزده خرداد)

حضرت امام در سخنراني اي فرمودند: اين همه مومن و اين همه اعتبارات و امكانات و اين همه مساجد، اين همه اماكن متبركه و هيات ها وحسينيه ها، اگر اينها به درد اسلام نخورد بايد فكري شود كه اينها به درد اسلام بخورد.من شخصا از فرمايشات ايشان تعصب جدي برداشتم و از شرايط اجتماعي كه در آن روزها داشتم بسيار تاسف خوردم. ايشان ما را به فكر فرو برد... (ايشان ) دو ويژگي را براي كارهايي كه قابل قبول است فرمودند: يكي اينكه كارهايمان به عظمت اسلام منتهي شود و دوم اينكه به عزت مسلمين تمام شود.

من از اين پنجاه نفر ( هيات مويد) تعدادي را دعوت كردم كه در آن نشست 26 نفر شركت كردند. در جمع آنها با تاثير شديد عرض كردم  من فكر مي كنم كه اين سه مجموعه اي ( هيات، شركت، موسسه خيريه مويد) كه ما دور هم هستيم  اگر در مسير عظمت اسلام وعزت مسلمين قرار نگيرد، ما ضرر كرده ايم. خب بعضي صحبت كردند و با تاثر گريه كردند.وضع بحراني در جلسه حاكم شد. گفتند خب تو چه پيشنهادي مي كني؟ گفتم پيشنهاد من اين است : 1- امشب تعهد كنيم وبدون اينكه بگوييم هر نفر چقدر مي دهيم، هر هفته مبلغي در صندوق بريزيم؛ 2- وقتي را براي حركت در مسير عظمت اسلامي و عزت مسلمين تعيين كنيم و بگوييم در هفته چقدر مي توانيم وقت بگذاريم و 3- از بين خودمان 2 نفر را انتخاب كنيم و برويم به مرجع تقليد بگوييم كه ما اين تعداد هستيم، هفتگي اين مقدار مي توانيم كمك كنيم وهفتگي اين مقدار ساعت مي توانيم  مي خواهيم كه درارتباط با شما باشيم و شما مطالبتان را به ما برسانيد و ما هم مطالبمان را به شما مي رسانيم.

بنده و آقاي حبيب الله شفيق از ميان 26 نفر انتخاب شديم كه برويم خدمت مرجع تقليدمان و حرف هايمان را بگوييم.

هجده نفر رفتيم قم ودو نفر خصوصي خدمت ايشان رسيديم و نشستيم و عرض كرديم هفتگي مثلا فرض بفرماييد سي تومان داريم و هر نفر از ما هفته اي دو تا پنج ساعت حاضريم وقت بگذاريم و اگر كار فوق العاده اي هم باشد ، ممكن است كارهايمان را ترك كنيم و در خدمت باشيم.

امام دعا كردند و پذيرفتند وگفتند شروع خوبي است، مبارك است، من هم آمادگي دارم هر وقت كاري داشتيد بياييد و هر وقت كاري داشتم به شما اطلاع مي دهم... ( اين هيات) فعاليت هايي داشت مثل تكثير اعلاميه هاي حضرت امام ، بيانيه و گهگاه تكثير نوار و... .

يك روز بنده و حاج آقا شفيق كه دو نماينده از اين هسته بوديم، خدمت امام رسيديم. عرايضمان را به خدمتشان تقديم كرديم و ديگر كاري نداشتيم. رفتيم كه خداحافظي كنيم ، فرمودند: هر دو در آن اتاق بمانيد تا من بيايم.

رفتيم در آن اتاق ديديم كه چند نفر آنجا نشسته اند كه آنها را از قبل مي شناسيم اما هيچ ارتباطي با آنها نداريم. با كمي فاصله دو نفر يا سه  نفر وارد شدند و رفتند دور اتاق نشستند.

نگاه كه كردم چهارده پانزده نفر دور تا دور اتاق نشسته بودند كه امام وارد شدند.

امام  ما را به اينها معرفي كرد. امام بعد از معرفي ، دعا فرمودند وگفتند : در رابطه با اينها شماها انجام وظيفه مي كنيدو از جانب هيات تان اينجا تشريف مي آوريد.امروز هم كه اينجا آمده ايد، من  امروز كار لازم تري با شما دارم و آن اينكه شما  كه يك خدا داريد ، يك قرآن داريد ، يك پيامبر داريد و ... چرا بايد جدا از  هم فعاليت كنيد؟! از اينجا كه بيرون مي رويد با هم قرار بگذاريد و با هم ارتباط نزديك پيدا كنيد، به هم اعتماد كنيد و با هم كار كنيد.

غير از مجموعه ما  ( هيات مويد) سه دسته ديگر  كه به زيارت حضرت امام مشرف بودند، يكي گروهشان گروه مسجد شيخ علي بود به سرپرستي  شهيد صادق اماني و شهيد صادق اسلامي و آقاي اسدالله جوردي و آقاي جهاني يا آقاي مقصودي. گروه دوم گروه اصفهاني هاي مقيم تهران بودند مانند آقاي ميرمحمد صادقي، آقاي ميرفندرسكي، حاج مهدي بهادران و آقاي عزت الله خليلي.

گروه سوم كساني بودند كه حاضر به همكاري با ما نشدند.

ما به تهران آمديم و مجددا جلساتي در هيات خودمان و در شوراي مركزي جبهه مسلمانان آزاده برقرار و مسائل را مطرح كرديم و گفتيم كه امام مجددا ما را به گروه هاي جديدي معرفي فرمودند و ما بايد يك باز سازي جديد بكنيم. با نشست هايي با هم توانستيم ائتلاف را كه تا حال جبهه بود به يك ائتلاف بزرگ تبديل كنيم  و سامان بدهيم. از اينجا هيات موتلفه اسلامي به سامان رسيد.

ما به يك شوراي 12 نفره رسيديم كه از  هر كدام از اين مجموعه چهار نفر در شوراي مركزي عضويت داشتند كه چهار نفر را براي  ارتباط با حضرت امام انتخاب كرد. شهيد صادق اماني، شهيد صادق اسلامي، شهيد مهدي عراقي و بنده عضو اصلي بوديم و دو سه نفر هم به عنوان عضو علي البدل.

به امام عرض كرديم در مورد اينكه اگر شرايطي پيش بيايد كه ما دستمان به شما نرسد تعدادي از علما را در نظر بگيريد و به ما معرفي كنيد كه امام 25 نفر از علما را معرفي كردند كه از بين 25 نفر علماي معرفي شده از طرف حضرت امام پنج نفر را انتخاب كرديم كه امام فرمودند: من به آقاي مطعري اعتماد دارم، من به آقاي بهشتي اطمينان دارم، آقاي انواري هم خوب است.هر وقت به من دسترسي نداشتيد با آقايان در تماس باشيد.اين آقايان چيزي را كه يافتندو گفتند، شما ترديد نكنيد اما اگر من بودم و دسترسي به من بود، خودم.وقتي درتسي به من نبود مي توانيد از آقايان  استفاده كنيد.

(ارتباط من با امام اين بود كه) به يك آدم كوچه و بازارا ين افتخار را دادند تا بنده از سال 1341 نماينده وجوهات ايشان باشم و مسايل را از طرف متدينين خدمتشان مي بردم و مطرح مي كردم.

تحصيلات

1-      اول تا ششم دبستان اميد دماوند ( 1318 تا 1323)

2-      شروع درس طلبگي و آموختن عربي خدمت حاج شيخ محمد حسين زاهد در مسجد جامع بزرگ تهران و در حوزه شيخ واعظ بزرگ 1324 تا 1327 (فوت آقاي زاهد)

3-      تحصيل فن فسفه، حقوق و فقه  در حوزه هاي مدرسه ملاآقا رضا فيروزآبادي ، حوزه علميه مروي و حوزه علميه محموديه (سرچشمه)

روزها در بازار كار مي كردم و شبها در مسجد امين الدوله همين دروس را به صورت مصاحبه، تدريس و سخنراني و بازگو مي كردم.

4-      من تا كلاس ششم ابتدايي درس خواندم و خيال داشتم ادامه تحصيل بدهم كه فرصتي پيش نيامد تا اينكه در زندان اين فرصت دست داد و با اعتصاب غذا و غيره دولت را وادار كرديم كه به ما اجازه بدهد تا دوران متوسطه را در امتحانات متفرقه شركت كنم. با توجه به اينكه 23 سال ترك تحصيل داشتم دلم مي خواست ديپلم رياضي بگيرم. در اعتصابات مكرر در آستانه امتحانات نهايي به برازجان تبعيد شدم.در آنجا ديپلم رياضي نداشتند.درصدد بودند كه مرا به مشهد مقدس تبعيد كند كه به ناچار ديپلم ادبي گرفتم. ادامه دانشگاه با اعتصاب غذا در زندان ميسر نشد و به زندان هاي طولاني افتادم.

5-      از نظر درس هاي حوزوي در شرايطي بودم كه مكاسب را خوانده بودم ولي در زندان نزد بزرگان ادامه تحصيل دادم و از سطح گذشتم و تا خارج ادامه دادم و سپس ميسر نشد.

6-      در زندان با تدريس متون اسلامي چون ادبيات عرب، اصول و منطق، فقه و علم الحديث، اقتصاد اسلامي ، تاريخ مبارزات اسلامي و تاريخ اسلام و ائمه اطهار و بحث هاي تفسيري ، قرائت نهج البلاغه و احاديث و آموزش احكام، يك جامع آموزشي و فرهنگي را در زندان پديد آورده بود.

(اسدالله بادامجيان – مقدمه كتاب ده سال مصاحبت)