خاطراتي از دماوند در 120 سال قبل (1308 الي 1312 هجري قمري)

 

مقدمه
1.سفرنامه ها و خاطرات جهانگردان، رجال سياسي و فرهنگي در كنار كتب تاريخي مي تواند به بازيابي بخشي از تاريخ، جغرافيا و ... شهرها و مناطق كمك فراواني نمايد. دفتر ميراث مكتوب موسسه فرهنگي امام رضا (ع) تاكنون سعي نموده است برخي از اين سفرنامه ها
و خاطرات را در اختيار مردم قرار دهد.
خاطرات مربوط به ميرزاحسين ديوان بيگي كردستاني نمونه اي از اين خاطرات است كه از طرف ناصرالدين شاه قاجار ماموريت ديواني پيدا مي كند و طي چهار سال، 5 سفر و ماموريت را انجام مي دهد. (ذي القعده 1308 تا ذي القعده 1312)
2.ديوان بيگي عنوان نماينده ديوانخانه عدليه (وزارت دادگستري) بود كه مامور بود به دعواها، اختلافات و امور قضايي رسيدگي كند و اين كاري بود كه ديوان بيگي دماوند طي مدت اين چهار سال در پنج ماموريت انجام داد. البته و ظاهرا اين ديوان بيگي هيچ اطلاعات حقوقي نداشته و صرفا به عنوان نماينده حكومت به اين مسايل مي پرداخت.
3.حوزه اختيارات ديوان بيگي تا حدي بود كه خود را همه كاره منطقه مي دانست و اين از خاطرات او پيداست. اين مداخله ها در زماني بود كه انتخاب الممالك (حسين خان) و انتخاب الدوله سرتيپ فوج دماوند به عنوان نمايندگان حكومت، حكمراني مي كردند.
4. زورگويي و همه كاره بودن اين ديوان بيگي نزد مردم از آنجا روشن مي شود كه در اواخر ماموريت پنجم كه مصادف با ترور ناصرالدين شاه و كشتن او مي شود، يكباره مردمي كه تا ديروز مطيع اوامر او بودند، از فرمان او سرباز زده و اموال و پول هايي كه ازديوان بيگي نزد مردم بود را به او بازپس نمي دهند و او با التماس مبلغ 50 تومان مي گيرد تا خود را به تهران برساند. ديوان بيگي كه در بدو ورود به منطقه همه او را تحويل مي گرفتند و در بهترين خانه ها از او پذيرايي مي كردند، در شب آخر او را در خانه محقري جاي دادند.
5. اين خاطرات با عكس هايي كه قبلاً در كتاب «تاريخ دماوند» تاليف آقاي نصرتي آمده است، مطابقت دارد كه نمونه هايي ازآن آورده مي شود.
6. در مجموع از سخنان ديوان بيگي برمي آيد انتخاب الممالك حاكم دماوند كه از سادات مرعشي دماوند بوده با سادات مرانك كه آنان هم داراي ملك و طائفه و قدرت و ثروتي هستند و بني اعمام او (پسرعموهايش) به حساب مي آيند، ميانه اي ندارد. آنان در كارهاي انتخاب الممالك ضديت كامل مي كنند (و از موقعيت ديوان بيگي بر عليه حاكم دماوند استفاده مي كنند) تا آنجا كه حاكم دماوند مستاصل مي شود و از طرفي ديوان بيگي هم در كارهاي حكومتي دخالت كرده و باعث شدند كه حاكم، دماوند را ترك كرده و به تهران برود.
يادداشت
«خاطرات ديوان بيگي» سرگذشتي است خود نوشت از ميرزاحسين ديوان بيگي كردستاني، مشتمل بر سوانح زندگاني او در دوران اقامت كردستان (1275-1301 ق) و سپس از روزگار سكونتش در تهران (1302-1317 ق)، به انضمام يادداشت هاي پراكنده اي كه در سنوات گوناگون تا سال 1331 قمري نوشته است.(1)
ميرزاحسين ديوان بيگي فرزند ميرزارضا علي است. ميرزا رضا علي در عهد سلطنت ناصرالدين شاه از رجال متشخص و اعيان كردستان و از عمال قابل و مدبر دولت در شمار مي رفت و همواره مورد احترام نزد ناصرالدين شاه و ديوانيان بود و به مناسبت تصدي امور ديوان بيگي (2) و همچنين نايب الايالگي در كردستان داراي حشمت و سطوتي در آن منطقه مخصوصا كرمانشاه و سنندج و اورامانات بود.
عنوان ديوان بيگي براي او در حكم لقبي مي بود و اسلافش بعدها همان عنوان را نام خانوادگي خويش قرار دادند.
ميرزا رضا علي ديوان بيگي به سن هفتاد و يك سالگي در سال 1301 قمري درگذشت. با رفتن او شيرازه امور خانوادگي سستي گرفت. ميرزاحسين ناچار به تهران آمد و در اين شهر ماندگار شد. اما فرزند هيچگاه نتوانست به مرتبت پدر برسد. در خاطرات خود مقام پدر را به خوبي و روشني نمايانده است.(3)
سال 1306 – مناصب صاحب جمع
درين موقع صاحب جمع داراي مقامات عاليه بود. علاوه بر برادري امين السلطان و امين الملك، شخصا چندين رشته كار معظم با او بود. شترخانه و قاطرخانه و هفت هزار شتر «كلائي» با قورق آن از دم دروازه شاه عبدالعظيم تا قم و مسيله، سيورسات خانه اردو كه ناصرالدين شاه اغلب در سفر بود، تمام ايلات طهران، حكومت ورامين و خوار و دماوند، تخت خانه، دو هزار سوار ديواني از بختياري و افشار و خواجه وند و دويرن و هداوند و غيره، وزارت خالصه جات تمام با او بود.
سفر جاجرود
بالاخره چنانچه ذكر شد در 2 ربيع الثاني 1306 وكيل السلطنه مرا همراه خود به جاجرود برد و امتحاناتي [كه] بايد بكند، كرد و فهميد كه مي توانم روي اسب خود را نگاه دارم و مختصر ربطي هم از تفنگ دارم و خط [و] سواد ناقصي هم تحصيل كرده ام. با هم مانوس شديم. بعد از ده روز به طهران مراجعت شد. يك هفته در شهر مانديم.
ماموريت دماوند
در پنجم ذيقعده اين سال (1308) مرا مامور كردند به دماوند براي رفع نزاع و محاكمه فيمابين اهل محله درويش كه يكي از چهار محله قصبه دماوند است. از سوار بختياري كه آن وقت سپرده آقاي صاحب جمع بودند سه نفر همراه برده، چند نفر مامور از طرف مرحوم اتابك در آنجا ماموريت داشتند، حكمي صادر كرده كه در تحت تبعيت من باشند. نه روز در آنجا بودم. اول مقصرين در معصوم زاده آنجا متحصن شدند. آنها را حكم نمودم محاصره كردند. اجزاي حكومت و خود عباسقلي خان حاكم آنجا هم محكوم من بودند. بعد از دو سه روز ديگر واسطه فرستادند و التجا كردند. چند نفر را چوب زدم و سيصد تومان قرار شد به من بدهند. هشتاد تومان هم براي بختياري ها معين شد.
خدمتانه
ورود به شهر چون اول ماموريت من بود خواستم براي بعدها صداقت و درستي به خرج بدهم، درب خانه پياده شده و پولها را سپردم دست قراولهاي دم در، و اظهار كردم كه خدمتانه كه من گرفته ام نزد قراول گرفتند و فردا خيلي وجه ناقابلي براي من فرستاده بودند به اسم اينكه بقيه را عوض دويست و پنجاه توماني كه سابقا براي من حواله داده فرستاده بودند ضبط كردند. مختصري از آن به اسم پول حمام به خودم دادند، محض اينكه من داد و بيدادي نكنم به اين اسم پول را از من بردند. دوستانم مرا ملامت مي كردند كه چرا پول را بردي به قراول سپردي. در صورتي كه من خواستم تقلب نكنم و صداقت به خرج داده باشم. بعد معلوم شد با اين حضرات كه زمام مهام دولت و سلطنت ايران به دست آنها است بايد به تقلب و خلاف رفتار كرد.
سفر جاجرود
خلاصه ناصرالدين شاه در 4 شعبان سنه 1310 به جاجرود رفته بود. در روز هشتم من هم در خدمت وكيل السلطنه رفتم. امين الملك هم اجازه از شاه خواسته آمد. روزها عصر سوار مي شديم در كوهها گردش مي كرديم. شبها دور هم جمع مي شديم به صحبت. اين سفرهاي ناصرالدين شاه نهايت آزادي و تفريح و مشغوليت بود براي اجزاء. هر كس در هر خطي سير مي كيرد تكميل مي نمود.
اشخاصي كه اهل قمار بودند شبها مشغول مي شدند. كساني كه اهل شكار و يا تجرع بودند مانعي نداشتند. سفرهاي قشلاقي و ييلاقي ناصرالدين شاه را هر كس نديده نمي داند. به هر حال در 15 شعبان به طهران مراجعت شد.
سفر دوم دماوند
در اين سفر اختيار تامه حكومت دماوند با من بود. سادات مرانك را كه از محترمين و قوي ترين [مردم] دماوند هستند دماغ آنها را خوب مالانده، در قصه دماوند حاجي هادي كه محترمتر از همه حاجيهاي آنجا بود، با ميرزا طهماسب امين وظايف برادر و دو نفرديگر برادران او را محض ادعاي ارثي كه سالها از آنها داشتند و نمي دادند حبس كردم و احقاق حق نمودم. در نظر اهالي اين دو فقره كار خيلي اهميت داشت و بر ابهت من در آنجا افزود. از طرف خانواده حكومت مرا دعوت كردند كه با آنها وصلت كنم. اول بي ميل نبودم، بعد پشيمان شدم «الخير فيما وقع».
به اين جهت خانواده حاكم يگانگي مي كردند. طول اين سفر چهل و سه روز شد. برخلاف سفر اول تجربه حاصل كرده در منزل خودم پياده شده، پولي كه عايد شده بود در منزل سپرده و به در خانه رفتم.
سفر سوادكوه
خلاصه مدت قليلي كه عبارت از ده روز باشد در خانه جهانشاه خان به سر بردم با خيال راحت و آسوده تا روز ذيحجه 1310 كه ناصرالدين شاه در لار بود و عازم فيروزكوه و سوادكوه و دماوند شده بود، وكيل السلطنه را هم كه اين نقاط در اداره او بود، بايستي ملتزم ركاب باشد احضار كرده در روز مزبور حركت كرديم.

چمن فيروزكوه
صبح 19 محرم از گلباغ اردو كوچ كرده، به قريه كلزگين كه از توابع فيروزكوه است. از آنجا اردو آمد به چمن فيروزكوه. در اين منزل علي اكبر خان منتخب السلطان حاكم سوادكوه كه پيشخدمت مرحوم امين السلطان بود به من ملتجي شد كه خلعت شاهي براي او بگيريم. شب وكيل السلطنه را راضي كرده، رفتم چادر صدراعظم يك سرداري ترمه از حاجي امين السلطنه كه صندوقخانه در اداره او بود گرفته، به او دادم.
مومج
سه شنبه 25 محرم از فيروزكوه حركت شد. آمديم به كنار رودخانه دلي چاي كه اول خاك دماوند است. دم رودخانه انتخاب الدوله سرتيپ فوج دماوند و حسين خان انتخاب الممالك حاكم و غيره به استقبال آمده بودند. در اينجا چون كليت دماوند با من بود، مرجعيتي پيدا كردم. اول با حاكم قرار تقديمي شاه را داده، دلي چاي اردو حركت كرد به كنار درياچه مومج؛ جز اينكه راهش خيلي بد بود، از حيث هوا ممتاز بود و عيبي نداشت.
درياچه مومج
مومج ده محقري است از توابع دماوند. ييلاق بسيار خوب با خضارت و طراوتي است. در ميان دره اي كه اطراف آن را كوه احاطه كرده، آب باران و برف و سيل جمع مي شود، درياچه شده. اطرافش چمن و علفزار است و هوايش در نهايت اعتدال. شش شب اردو در مومج ماند.
مسئوليت هاي من
سادات و خوانين و حاكم دماوند همه به اين منزل آمده بودند و تمام كارهاي آنجا و عارض و معروض آنجا و تكاليف اردو راجع به من بود. در چادري مي نشستم، صبحها مي آمدند تا ظهر مي گفتم و مي نوشتم.
از كارخانه صدراعظم اين روزها ناهار مخصوص به آن چادر كه من مي نشستم مي آوردند. بعد از ناهار حضرات مي رفتند و من اغلب در آبدارخانه شاه يا چادر ناظم خلوت به سر
مي بردم. دو نفر نسقچي داده بودند براي من كه به آنها كار رجوع
مي كردم.بسيار خوش گذشت، بخصوص آب و هواي اين منزل در مومج. دوم شهر صفر كوچ شد به منزل مشهور به ميان رودخانه. يك شب درآنجا اتراق شد.
چادر اتابك
در چهارشنبه 3 صفر سنه 1311 اردو كوچ كرد به دماوند. يعني شاه در سرچشمه اعلاي كنار قصبه كه چشمه معروفي است حكم كرد سراپرده را زدند. در صورتي كه اطراف سراپرده مخصوص، دستگاه مرحوم اتابك كه ناچار بايد دم سراپرده باشد در جاي بسيار بدي زده بودند. خارج از حوالي چشمه اعلا و در صحراي بي آب و علف. درصورتي كه همه جاي دماوند خوب است. صبح زود براي تشريفات و ترتيب ورود شاه جلوتر از اردو به طرف قصبه حركت كردم.
مراسم استقبال
يك طاق شال كشميري و يكصد عدد اشرفي كه براي تشريفات ورود شاه تهيه ديده بوديم برده در چادر آبدارخانه، تهيه ميوه و متاعي كه در دماوند موجود بود ديده و يك نفر غلام ترك جهانشاه خاني را همراه برده.رفتم قصبه در خانه حاكم قصبه. مثل اينكه خالي السكنه باشد. كسي ديده نشد، همه رفته بودند. دم راه شاه به استقبال، خود را به آنها رسانيده منتخب كردم. خوانين و بعد حاجيهاي معتبر را به ترتيب نگاه داشته صف بستند. پياده دم راه شاه ايستادند. يهوديها هم تورات آورده به رسم خود به استقبال آمده بودند. به فاصله دو هزار قدم پايين تر ايستاده بودند.من و منشي الممالك سواره و تمام خوانين و حاجيهاي دماوند پياده صف بسته بودند. شاه آمد رد شد. اتابك مرحوم كه صدر اعظم بود، معرفي كرده و وارد اردو شدند.
حضور شاه
پنجشنبه چهارم صفر خوانين و سادات و علما و كسبه دماوند آمدند كه به حضور شاه بروند. كساني كه بايستي خدمت صدراعظم بروند همراهشان رفته معرفي شدند. در خدمت صدراعظم ناهار خوردند. سايرين در چادر من بودند. از كارخانه صدراعظم ناهار خبر كرده بودم براي آنها آوردند. به حضور شاه رسيده بودند. عكاسباشي عكس آنها را انداخت. شب آقاي وكيل السلطنه در خانه انتخاب الدوله سرتيپ فوج دماوند در قصبه مهمان بود. مرحوم اسفنديار خان سردار اسعد بختياري و حاجي عليقلي خان و جمعي در خدمتشان بودند.
خلعت آنها و حق الزحمه من
قبل از شام براي حاكم و سرتيپ و خوانين و سادات و كسبه، من صورت مي نوشتم كه از طرف دولت از صندوقخانه شاه به آنها خلعت مرحمت شود. بيست و هفت دست خلعت به تصويب و نمايندگي من به دماونديها مرحمت شد. بعد از سه شب از دماوند اردو كوچ كرد به مبارك آباد كه از توابع لواسان است. دماونديها هم آمدند حق الزحمه كه بايستي به من بدهند، بعضي نقد و بعضي نسيه دادند.
سفر جاجرود
باز در يكشنبه 26 رجب 1311 به جاجرود رفتم. ناصرالدين شاه چند روز بود تشريف برده بود. صدر اعظم مرحوم به واسطه كسالت درين سفر تشريف نبرده بودند. آقاي وكيل السلطنه صاحب جمع را به نيابت خود فرستاده بودند. در عمارت صدراعظم دم دربار منزل كرده بوديم. شبهاي بسيار خوشي مي گذشت. تمام روساي اردو هم جمع [بودند] و به همه نوع تفريح خاطر مي پرداختند. مطربهاي آبدارخانه شاهي شبها مشق مي كردند. سماعي مي كرديم. زمستان سخت بي اذيتي بود. چهارم شهر شعبان به شهر مراجعت شد.

سفر چهارم دماوند
در 25 محرم سنه 1312 رابعا به دماوند رفتم. به تصويب حاكم آنجا و مساعدت با او اين سفر سه ماه و دو سه روز طول كشيد. در سوم جمادي الاولي به دارالخلافه مراجعت شد. چنانچه نوشته ام اوقات با وكيل السلطنه و برادر و پسران اتابك به سر مي رفت، يا مهماني بود يا سواري يا استعمال مناهي و اشتغال به ملاهي.
در محرم سنه 1312 قرار شد مرا بفرستند باز به دماوند، در حقيقت كليه امور آنجا را تصفيه نمايم و به عمل حكومت و غيره رسيدگي نمايم. ناصرالدين شاه در شهرستانك بود. به آنجا رفته احكام لازمه [را] گرفته و در 25 شهر محرم بعون الله عازم دماوند شدم. در اين سفر سه نفر غلام بختياري همراه من بودند. غالبا مزاجم كسل بود. در صورتي كه هوا و صفاي آنجا مشهور است. سه ماه و سه روز سفر من طول كشيد. عليحده روزنامه سرگذشت خود را نوشته ام.
ديگردر اين سال مطلبي كه قابل نوشتن باشد رخ نداده كه بنويسم. چنانچه مكرر ذكر شده با پسران و برادران اتابك شب و روز به لهويات مي گذشت، و از آن اخوان يغما كه همه آلاف و الوف مي بردند، به من بالنسبه به زحمت و خدمت و تعصبم كه خدا مي داند خيلي كم عايد من مي شد و هميشه امر معاش من مختلف بود و به سختي مي گذشت.
سفر پنجم دماوند
در 15 شوال كه نه روز بعد از عيد نوروز بود و در اين عيد در موقع تحويل برف غريبي باريد، عوام براي ناصرالدين شاه به فال بد گرفتند. مرا مامور دماوند كردند.
به صعوبت خرج راهي از وكيل السلطنه گرفته و رفتم. خليل خان نام و قاسم كردستاني و روح الله دماوندي نوكر خودم همراهم بودند. سادات مرانك برخلاف گذشته كه چهار سفر ديگر به دماوند رفته بودم به تقويت حاكم آنجا و چنانچه نوشته ام در خانه حاكم منزل مي كردم. اين سفر مرا بردند در مرانك كه ملك و خانه آنها است و دور مرا گرفته، به مساعدت با من و ضديت با حاكم مي كردند.
سادات مرانك
اگرچه سفرهاي ديگر هم معني حكومت با من بود و كارهاي آنجا را به قوه صدارت مرحوم اتابك در نهايت تسلط مي گذراندم، لكن در اين سفر پنجم كه سفر آخر بود بكلي مرحوم حسن خان انتخاب الممالك حاكم آنجا را بي دخل كرده و خود به امور حكومت دماوند تصرفات
مي كردم. اين سادات مرانك هم كه در آنجا داراي ملك و طايفه و قدرت و ثروتي هستند و بني اعمام حاكم اند و هميشه ميانه شان با هم بد است، در كارها ضديت كامل مي كردند. حاكم مستاصل شد.
چون ناصرالدين شاه به جاجرود آمده بود، حاكم مسند حكومت را گذاشت براي من و خود رفت به جاجرود، يعني بعد از آنكه مكرر مرا دعوت كرده كه به قصبه رفته و مثل سابق باهم به حكومت برسيم و من نمي رفتم و سادات نمي گذاشتند خود حاكم آمد از من ديدن كرد و اصرار داشت يا مثل سابق به قصبه دماوند بروم [و] منزل در خانه او بكنم، يا در ملك آنها منزل كنم، هيچ كدام را قبول نكردم. او رفت. حكومت مستقلا با من شد.
دو قتل
در قريه لومان دو قتل [اتفاق] افتاده بود كه چند نفر يك جواني را كشته بودند و بعد از اينكه به هوش آمده بود كدخدا غنچه علي نام كدخداي آن قريه را كه پيرمرد ريش سفيدي بود به سن هفتاد سال متجاوز و چند پسر داشت، پسران او آن بيچاره را از پشت بام پرت كرده بودند مرد. به خيال آنكه به من مشتبه كنند كه طرف مقتول هم يك نفر از ما كشته، اين عمل بسيار شنيع را كرده و نعش آن پيرمرد را دو سه روز نگاه داشته بودند كه من ببينم.
در ورود من به لومان گفتم دفن كردند و نهايت سختي را با آنها كردم. براي اين خون بست سيزده شب در لومان ماندم. ميرزا يوسف پيشكار ماليات نزد من آمده بود او را نگاه داشتم با من بود. مقصرين را محرك شدند شب فرار كردند رفتند. در قصبه در امامزاده آنجا بست نشستند. حسين خان حاكم كاغذ نوشته بود به اين بهانه من بروم قصبه رفتم، لكن برخلاف ميل او در خانه ميرزايوسف منزل كرده، حضرات را آوردند در خارج قصبه به من سپردند. دوباره آنها را آوردم به مرانك ملكي سادات و در آنجا ماندم. انتخاب الممالك حاكم بعد از اين حركت كه از من ديد حكومت را گذاشت و به طهران آمد. يعني آمد به جاجرود كه ناصرالدين شاه در آنجا بود و اين آخرين سفر و شكار او بود در جاجرود كه در اين سفر گفته بود:
نيش خاري نيست كز خون شكاران رنگ نيست / آفتي بود اين شكارافكن ازين صحرا گذشت
جشن پنجاهمين سال
خلاصه اين شعر را به فال بد گرفتند و ديگر ناصرالدين شاه به جاجرود نرفت و از اين سفر جاجرود مراجعت كرد به طهران، تهيه جشن سال پنجاهم سلطنتش را ديد و سكه ذوالقرنين زد. من هم بلامانع مامور حكومت دماوند [بودم و] بزرگي مي كردم.
مداخل از دماوند
ازبابت آن دو قتل خون بست كردم. به ورثه مقتول، چون صغير بودند آب و ملك گرفته با قدري پول دادم. پانصد تومان به طهران با چاپار فرستادم براي وكيل السلطنه برادر صدراعظم كه حاكم كل بود. هفتاد تومان براي خانه خودم به رسم علي الحساب فرستادم. جلوتر پنجاه تومان ديگر فرستاده بودم. ششصدتومان ديگر ذخيره كرده بودم و به خيال آينكه اگر همه پولها را بفرستم خرج مي كنند، تا خودم برگردم نگاه داشته بودم. خليل خان و قاسم بيگ كردستاني را هم فرستاده بودم به دهات حول و حوش به ماموريت. اين كيسه هاي پول در اطاقي كه منزل من بود روي هم چيده بودند.

 كيسه هاي پول

روز يكشنبه 19 با سادات و جمعي از معارف دماوند نشسته بودم سرگرم حكمراني بودم. باران هم مي باريد. وسط بهار بود. جمعي كه نشسته بودند اصرار داشتند كه در آن وقت چند فقره كار بود من بگذرانم و من اكراه داشتم، تعلل مي كردم. در اين موقع يك نفر آمد به نجوي چيزي به گوش حاجي سيد يوسف گفت. او هم رفت بيرون و برگشت. گفت به من خسته شده ايد، حالا ديگر باقي كارها باشد حضرات هم بروند. بعضي رفتند و بعضي ماندند. برادر سيد گفت اين كيسه هاي پول را در اينجا گذاشته اي چه اعتبار دارد. بهترآن است به كسي بسپاريد.
گفتم همين جا باشد فردا مي فرستيم به طهران. حاجي سيد يوسف گفت پس بفرمائيد برويم ميان باغ گردش بكن.
كشته شده ناصرالدين شاه
همين كه وارد باغ شديم گفت چه نشسته اي حكمراني مي كني؛ ناصرالدين شاه را كشتند. خدا به زبان من جاري كرد گفتم: پسرش را نكشته اند، زنده است و مرا صدراعظم فرستاده؛ او هم هست. تحريري به آنها رسيده بود كه درداخل بقعه حضرت عبدالعظيم ميرزارضا نام كرماني ناصرالدين شاه را كشته و تفصيل اين كشتن ناصرالدين شاه و كفايتي كه مرحوم امين السلطان صدر اعظم در آن موقع به خرج داده مشهور است كه نعش را به طهران آورده و خودش هنوز در شاهزاده عبدالعظيم بود دستورالعمل داد قزاق نظم شهر را حفظ كردند و سربازهاي آذربايجاني ابوابجمع محمدباقرخان شجاع السلطنه داماد صدر اعظم دور ارگ را گرفتند و خود صدر اعظم ميان كالسكه پهلوي شاه نشسته و به مردم چنان فهماند كه شاه زنده است تا وارد شهر و عمارت سلطنتي شد. كسي نفهميد شاه مرده.
شاه ميري
برگرديم به سرگذشت دماوند. از ميان باغ آمديم. من خود را نباختم، لكن مطلب از پرده به درافتاد. هنگامه غريبي شد. يكي فرستاد گوسفند و گله اش را از صحرا برگردانند. يكي در طويله اش را تيغه كرد وپشت بام را سنگر كرد. ديگري گفت پست مازندران كه به طهران مي رفت برگشت. يكي گفت قافله اي كه به طهران رفته بود مراجعت كرد. اخبار اراجيف عوامانه را غير از اينها، بس كه انتشار دادند كه نمي توان نوشت.
برگشتيم ميان اطاق. سيدها گفتند اين پولهايي كه روي هم چيده ايد ما ديگر ضامن آنها نيستيم. ميرزا يوسف مباشر ماليات آنجا كه پستخانه هم با او بود رو كرد به من گفت شاه مردن را نديده ايد. بنده را مرخص بفرماييد بروم سر خانه و اهل و عيالم، لابد اجازه دادم از حياط رفت بيرون. حضرات سادات گفتند اين شخص را بي خود مرخص كردي رفت. اگر پولهايي را كه به طهران فرستاده ايد راه مغشوش باشد چاپار برمي گرداند. اگر از دست راهزن خلاص شود خود اين شخص مي خورد و مي گويد درراه چاپار را لخت كرده اند. ديدم حسابي گفتند. فرستادم ميرزا يوسف برگشت. گفتم شما امشب هم بمانيد من تنهاهستم. ابا و امتناع كرد. گفتم تفصيل از اين قرار است اگر اصرار كني مجبورا حبس مي شوي. ماند. شب با سادات نشستيم.
سپردن پولها
از شبهايي كه در مدت عمرم بد گذرانده ام يكي آن شب بود. هر كس چيزي مي گفت. فضاي عالم را به من تنگ كردند. ششصد تومان پول موجوديرا به تكليف خودشان سپردم دست يك نفر از آنها وقبض گرفتم. آن شب را هر طور بود به روز آورديم. در چنين موقعي كه دو نفر نوكر من كه اسب و تفنگ نزد آنها است رفته اند به ماموريت و نزد من نيستند. تنها روح الله نام نوكرم كه آن هم دماوندي بود اسباب دلخوشي من بود. پولهاي اندوخته رفت.
سادات به خيال اسبابي كه همراه داشتم افتادند. اظهار مي كردند چون راهها ناامن است اگر خودتان خواستيد برويد اسباب را اينجا بگذاريد. مثل منزل خودتان است. از قحطي طهران و اغتشاش همه جا مي گفتند. اگر من صحبتي مي كردم از روي استهزا همه مي خنديدند و مي گفتند شاه مردن را نديده اي، حق داري. صبح شد. قاسم بيگ كردستاني نوكر مخصوص و اسباب قوه قلبم كه اسب و تفنگ و خرجين كه اسباب حمل پولها بايستي باشد نزد او بود، آمد. اول سوال كرد پولها چطور شد؟ گفتم سپردم به سادات. رنگش پريد. گفت چرا نشسته اي؟ گفتم پس چه بكنم؟ گفت برويم به امامزاده بست بنشينيم. گفتم من آمده ام مردم را ساكت وولايت را منظم كنم، بست رفتن چه معني دارد؟ سري تكان داد و رفت روبه روي من قلياني دست گرفت و متفكرانه نشست مشغول شد به قليان كشيدن.
امن بودن راه
چند روز چشمم مغشوش بود. گفتم قاسم دواي چشم مرا بياور، رفت دوا بياورد. هنوز هم ديگر او را نديده ام. از نزد من رفته اسب و تفنگ و خرجين را برداشته ، رو به طهران فرار كرد. كنار قصبه آدم حاكم را لخت كرده و به طهران آمده.
خبر داده بود دور فلاني را گرفته اند و هر چه پول داشت بردند. تا ظهر منتظر شديم قاسم بيگ پيدا نشد. هر كسي حدسي زد. در اين بين چاپاري كه به طهران رفته و پول هاي سابق الذكر را برده بود مراجعت كرد. از دور پرسيدم پولها چطور شدند؟
گفت صحيح و سالم به خانه شما ودر خانه رسيد، اين هم قبض رسيد است. قبض هفده تومان كه بدهي يك نفر بود در دستم بود، بي اختيار به او دادم.پرسيدم راهها امن بود؟ گفت بلي هيچ اغتشاشي نبود. سايرين او را تكذيب كردند.
پنجاه تومان خرج راه
كاغذي از وكيل السلطنه براي من آورده بود كه بدون معطلي حركت كنيد. مرحوم ميرزا محمد نوشته بود شاه را گلوله زده اند زخمي شده، شما به احتياط رفتار كنيد.
به هر جهت عازم حركت به طهران شدم. خليل خان نوكر ديگر كه همراه من بود از ماموريت برگشت و تا ظهر منتظر قاسم شديم نيامد. به حضرات سادات گفتم پولها را رد كنيد كه برويم. اول گفتند نمي دهيم. من توپ و تشر زدم. گفتند فرضا بدهيم چگونه به طهران مي رساني؟ وانگهي از طهران به ما نوشته اند اگر پول نقدي در نزد شما باشد، بگيريم. بعد كه ولايت آرام شد بفرستيم. به هزار زبان زشت و زيبا پنجاه تومان از آنها گرفتم به عنوان اينكه فرضا اگر مملكت اين قدرها كه شما مي گوييد مغشوش باشد و دروازه ها بسته، وارد شدن به طهران ممكن نباشد اقلا بقدر مخارج راهي داشته باشم. به اين بهانه ها از روي اكراه آن پنجاه تومان را دادند به جيب بغلم ريختم. سنگيني مي كرد، لكن چاره نداشتم.
زهره ترك
طرف عصر يعني دو به غروب مانده يك قاطر در سه تومان به زحمت تا قصبه دماوند كه يك فرسخ است و دو قران كرايه دارد گرفته، لباس و لوازمي كه داشتم حمل آن كرده، روح الله نوكرم سوار آن شد. خليل خان و ميرزايوسف خان پيشكار و رئيس چاپارخانه همراهم آمدند رو به طهران. دم راه يوسف گفت شب داخل مي شود و رفتن شما به طهران خطر دارد. داخل قصبه شدن هم اسباب خطر است، زيرا حاكم كه از دست شما فرار كرده، احتمال دارد كسان و برادرانش اسباب صدمه فراهم كنند. اگر به دهخات حول و حوش هم بروي چون خبر قتل شاه به همه جا منتشر شده، شايد راه ندادند.غروب شد. اين سه نفر سوار بي اسلحه ميان صحرا مانديم و مشورت مي كرديم و ششدر را به روي من بستند. حال غريبي به من دست داد. در سر سواري دو سه دفعه قي كردم. ميرزا يوسف گفت از ترس زهره ترك شده.
خلاصه غروب شد و رفتيم به قصبه. ميرزا يوسف لابد مرا برد به خانه خودش. برخلاف چند شب قبل كه مرا مهماني كرده بود در اطاق محقري مرا منزل داد.
مشغول مداوا شدم. حالم بهتر شد. چند نفر از حاجيهاي قصبه انسانيت كردند با پيشنماز آنجا به ديدن آمدند و اظهار مساعدت و همراهي نمودند.
آدم لخت كرده
در اين بين يكي از خوانين در نهايت تشدد پيغام به من فرستاده بود كه شما را براي نظم فرستاده اند، يا اينكه نوكر شما آدم ما را لخت كند. معلوم شد قاسم هفت تومان پول و يك سرداري در كنار قصبه از يك نفر آدمهاي آنها گرفته، يعني تفنگ كشيده و آن شخص ترسيده، پول و سرداري او را گرفته. معذرت خواستم وهفت تومان پول دادم و گفتم در ورود طهران هم عين سرداري يا عوض آن را مي فرستم.
شب جهال محله تير و تفنگ درمي كردند. در حقيقت توهين به من شده باشد. به روي خود نياورده، صبح با چاپار مازندران كه به طهران مي رفت متوكلا علي الله در نهايت ترس خودم و خليل خان حركت كرده، روح الله چون اصلا دماوندي بود در همانجا [او را ] جا گذاشته راهي شديم.
راه امن بود
هر چند قدمي كه مي آمديم به انتظار وعده هاي موحش دماونديها كه به ما مي دادند، منتظر بوديم سوار و قطاع الطريق به ما برسد و اسباب خطر جاني براي ما فراهم شود. مي ديدم ابدا خبري نيست و راه در نهايت امنيت است. در مدت ده ساعت وارد طهران شدم. درمنزل كمرد پياده شده ناهاري خورده ، صاحب مهمانخانه گفت نوكر شما ديروز به عجله از اينجا رد شد.
خلاصه دو ساعت به غروب مانده وارد طهران شده، از سرخ حصار به آن طرف همه جا قراسوران و مستحفظ از طرف مرحوم اتابك م شت و مامور حفظ امنيت بودند كه در هيچ عصري شهر طهران و حوالي به آن نظم وامنيت و فراواني ارزاق و ارزاني ديده نشده بود.
ضرغام السلطنه
سه شنبه 21 ذيقعده كه روز پنجم قتل ناصرالدين شاه بود. عصر دير وارد طهران شدم. طول اين سفر كه سفر آخر من به دماوند بود سي و شش روز شد. به خانه مرحوم اتابك رفتم. ضرغام السلطنه بختياري با جمعيتش ميان هشت در خانه كشيك مي داد. آقايان و نوكرها دور مرا گرفتند و اظهار خوشحالي از سلامتي من مي كردند، زيرا قاسم نوكرم آمده و گفته بود مرا محاصره كرده و پولها را عنقا برده اند.
من تكذيب كردم. ميرزا كريم فراشباشي كه آن اوقات در طهران و حوالي حكمراني مي كرد، نوشته بود پولهايي را كه من سپرده بودم به سادات و قبض گرفته بودم مسترد داشته، بعد از مدتي به من خبر رسيد؛ داد و فريادي كردم فايده نبخشيد. 


پي نوشت:

(1) وفات او ظاهرا يكي دو سال بعد روي داده است. فرزندش آقاخان
(رضاعلي) در مقدمه كتاب «سفر مهاجرت» (تهران، 1351) به مناسبت رفتن به آن سفر كه در محرم 1334 روي داد نوشته است:«پدرم تازه مرحوم شده بود».
(2) ناصرالدين شاه پس از اينكه ديوانخانه عدليه را براي رسيدگي به شكايات تشكيل داد، در ولايات مهم نمايندگاني براي آن خدمت به عنوان ديوان بيگي منصوب كرد.
(3) مرحوم آقاخان (رضاعلي) ديوان بيگي هم سرگذشتي از جد خود نوشته است.