جايي براي استراحت روح و جان

موزه؛ محل نگهداري آثار باستاني و هنري و ميراث ماندگار فرهنگي يك ملت و سرزمين است؛ شناسنامه ي هويت يك ملت و قوم است، سند افتخار و نشان تبار والاي يك تمدن و فرهنگ است. موزه هاي جنگ بعد از جنگ هاي اول و دوم جهاني در جهان مرسوم و متداول شد. كشورهاي استعمارگري كه هويت شان با تجاوز و هجوم به فرهنگ و تمدن و جان و مال ديگر مردم گره خورده است، اكنون بزرگترين موزه ها را از كم ارزشترين آثار دوران جنگ خود در مجلل ترين مكان ها به نمايش گذارده اند و بدان افتخار مي كنند. البته هستند كشورهايي از جهان سوم كه مورد هجمه واقع شده اند و دفاع كرده اند – مثل ويتنام، كره شمالي، كوبا و... – اما همين كشورها نيز در مقايسه با ايران اسلامي و دفاع مقدس هشت ساله ي او حرفي براي گرفتن ندارند. دريغ و افسوس كه جنگِ چون گنجِ خود را قدر نمي دانيم و دفاع مقدس خود را اهميت نمي دهيم. اي كاش بدانيم كه حفظ ميراث ماندگار شهيدان فقط وظيفه ي بنياد شهيد و اداره ي حفظ آثار نيست، وظيفه ي شرعي و ملي همه نهادها و حتي مردم است. آنگاه وقتي وارد موزه دفاع مقدس دماوند مي شوي، يك دنيا غرور ملي و معنويت آسماني تو به حسرت و غصه ي تنگي جا و مضيقه ي مكان پيوند نمي خورد وتلخ نمي شود. اي كاش شهرداري ها و شوراهاي شهر و روستاهاي منطقه به كمك بنياد شهيد بيايند و مكاني وسيعتر و مناسبتر بيابند.

  • آغاز يك حركت مسئولانه

سال 84 بود كه بنياد شهيد و امور ايثارگان دماوند با دلسوزي و وظيفه شناسي و انگيزه ي دروني، با گروهي از نيروهاي خود كمر همت بر جمع آوري آثار ارزشمند شهداي گرانقدر شهرستان دماوند بست. و يك نفر از نيروهاي خود را كه مفتخر به انتساب به دو شهيد بزرگوار است – شهيدان صديفي – مامور اين كار ساخت.
در مرحله ي اول كار به كندي و سختي پيش رفت. چون خانواده ي شهدا از در اختيار قرار دادن وسايل جگرگوشه هايشان امتناع مي كردند، حق هم داشتند! آنقدر در اين سالها از اين نهاد و آن اداره آمده بودند و وسايل و عكس هاي شهدا را برده بودند – و برنگردانده بودند – كه بسياري از آنها چيزي از يادگارهاي شهدايشان برايشان نمانده بود. با اين همه با زحمات مسئول بنياد و دو سه نفر از كارمندان اين نهاد، اين تلاشها به بار نشست و موزه شهداي شهرسان با جمع آوري آثار 200 نفر از شهداي عزيزمان آماده ي افتتاح شد. برخي از آثار به موزه شهداي تهران – واقع در خيابان طالقاني – انتفال يافت و تعدادي از آن در محل موزه ي شهرستان در ويترين هايي كه براي همين منظور تهيه شده بود، قرار داده شده و در معرض ديد عموم قرار گرفت. تعداد بيشتري هم به علت همان غفلت و بي توجهي كه نوشتيم در صندوق هايي در بسته بايگاني شده است و گرد غربت و مظلوميت بر آن نشسته است.

  • اينجا...! قطعه اي از آسمان

وارد موزه كه مي شوي، در آن محيط كوچك اما باصفا! انگار تمام غوغا و سروصداي زندگي روزمره در گوش سرِ و جانت خاموش مي شود. انگار از حرارت گرماي كُشنده روزمرگي هاي يكنواخت و تكراري به ييلاق تفكر و انديشه مي رسي و نفس راحتي مي كشي! آنقدر كه پس از بازديد از موزه
مي خواهي همانجا بماني و ساعت زمان را متوقف كني ... اما نه! نيامده اي كه بماني! آن سكوت پر رمز و راز! آن اشيا ساكت و صامت كه روزي در كوله پشتي و لباس سفركردگان ديار عاشقي جا خوش كرده بودند، امروز براي تو حرف هايي دارند... حرفهايي از جنس رفتن... حركت كردن... مسئوليت پذيرفتن... متحول شدن... اينها را مي توان از دفتر يادبود موزه ديد و خواند؛ دفتري كه در خود دنيايي زيبا را جا داده است و اكنون خودِ اين دفتر جز آثار ارزشمندي است كه بايد نگهداري شود...

  • دفترِ دل؛ حكايت غريب دل نوشته ها...

با هم قطعه هايي از اين دل نوشته ها كه افراد گوناگون از اقشار مختلف نوشته اند، را مي خوانيم و بدون هيچ تغيير و تحليلي.
* اين موزه تنها جايي است كه انسان حرفي براي گفتن ندارد و تنها بايد ببيند و عقب ماندگي خود را جبران كند. خدا كمك كند تا بتوانيم ادامه مسير بدهيم ... (حسين نصراله – 15/7/87)
* شهدا دوستتان دارم! خدا كند من نيز شهيد شوم! خدا ترا به خون شهدا مرا نيز بخر تا شهيد شوم! (مريم گلرخي فرد- 19/8/87)
* ... اين فضا بوي مواج شهدا را دارد. از همين اشيا زنده مي خواهم كه شفيع من و خانواده ام شوند. به خداودي خدا اعتقاد دارم كه همين آثار قدرت درك و فهم دعاي مرا دارند! ورود من به اين موزه مرا به خدا نزديك مي كند... نمي دانم چگونه بيان كنم! خدا كند تا آخر عمر همين احساس معنوي را داشته باشم... (سيدفخرالدين – 27/10/87)
* مردانه ثابت كرديد، مردانگي را! براي ما هم دعا كنيد... (بيژن)
* اي دست و سر و پا! من بي سر و پا، خود را كنار عكس تو پيدا كردم! (يا علي مدد – 13/11/88)
* نمي دونم چي بگم، فقط همينقدر مي دونم كه بايد از وطنم دفاع كنم و نگذارم خون آنها پامال بشه. من هم مثل آنهايي كه رفتند جبهه آرزو داشتم آنجا بودم ... (درويشي)
و گوشه اي از دل نوشته هاي بچه هاي مدرسه راهنمايي از رودهن...:
* من محدثه هستم و تمام چيزهايي كه دارم را مديون اين شهدا هستم. خيلي از شما متشكرم كه موزه شهدا را به ما نشان داديد... (21/11/88)
* ... تا حالا نمي دونستم كه واقعاً شهدا چه قلب بزرگي داشتند ولي الان فهميدم! واقعا شرمنده شدم. (نوروزي)
* ... از خودم شرم دارم كه قدر شما را نمي دانم و حالا اين جا را كه مشاهده كردم، قول مي دهم بعد از شما راه شما را ادامه دهيم... هميشه ياد شما در خاطر من است... (اول راهنمايي تربيت)
* با عرض سلام خدمت شهداي گرامي! من آدمي بودم بي حجاب؛ ولي از زماني كه وارد اينجا شدم، حالم دگرگون شد... روحتان شاد... (ناديا)
و دل نوشته هايي از بچه هاي دوره ابتدايي:
* من بسيار دوست داشتم به جاي يك شهيد بودم. وقتي امروز به اين جا آمدم خيلي گريه ام گرفت؛ اي كاش به جاي اين ها شهيد مي شدم! خدايا! من وظيفه دارم كه از اين شهيدهاي اسلام پشتيباني كنم...
* من بسيار دوست دارم جاي شهيدان بزرگ باشم... اگر به جاي عموي خود و شهيدان اسلام بودم، گناهانم پاك مي شد... (شرف الدين – 21/7/89)
و بچه هاي دبيرستاني هم نوشته اند...:
* حس اين را دارم كه در كنارم هستند. البته ميان من و آنها فرسخ ها فاصله است... (عبدالهي – 2/11/89)
* اگرچه چيز قابلي ندارم اما تا خون در بدن دارم، راهشان را ادامه مي دهم. (m.h)
* وقتي وارد موزه شهداي مي شوي، فضا عطرآگين از شهدا است. عكس ها با تو حرف مي زنند. نوشته ها اسرار را بازگو مي كنند، لباس ها فضاي جبهه را يادآور مي شوند. وقتي آلبوم شهدا را باز مي كني و عكس هاي كفن شده ي شهدا را مي بيني، ناخودآگاه چشمه ي اشكت جوشان مي شود... وقتي نگاهت به وصيت نامه ها مي افتد، تو به ياد مي آوري كه جنگ تمام شده و تو مسئوليت داري كه خون شهدا پايمال نشود و جنگ فرهنگي تازه شروع شده است. اينجا كبر و غرور وجود ندارد، اينجا خبري از تجملات نيست، اينجا هرچه هست عشق و ايثار و از خود گذشتن است!... (زهرا باقري – 9/12/89)
و اين هم گزيده اي از آخرين حرفها...:
* من از مازندران اومدم. واقعاً لذت بردم، خيلي واسه ي من قشنگ و زيبا بود. جايي به اين خوبي روح منو شكفته كرد! شهيدان! من خاك پاي شما هم نمي شوم. (11/2/91)
* من بيماري هستم تصادفي از ناحيه چشم. شنيدم كه در اين مكان شهيدان حاجت رواي خوبي هستند... شايد حاجتي داده شود، يا علي! (مسلم قنبري – 12/2/91)
* در آخرين روز حضور در شهر دماوند به خاطر درسمان در دانشگاه آزاد اسلامي؛ توفيق شد كه به ديدار شهداي اين شهر بيايم. افسوس خوردم كه آيا واقعا با رفتارمان جوابگوي خون پاك اين شهدا هستيم؟! (محمد لواساني – 10/4/91)
و همين يك سوال را بايد همه پاسخ دهيم. انشاء الله فرصت را غنيمت بدانيم و اين امامزاده هاي عشق و صفا را زيارت كنيم.