يادنامه شهيدان زن شهرستان دماوند

سخن تنها از شهادت عده اي زنده دل و زنده ياد در خانه اي و زير آتش دشمن نيست: سخن از كوههايي است كه در يك خانه گنجانده شده ، در خانواده اي 11 نفره كه 5 نفر از آنان زنان قهرمان و زينب گونه جامعه بودند و دو نفر از آنان دختراني كوچك كه در دامان مادران پاكشان آن از شير شجاعت خوردند و شهد شهادت نوشيدند.

سخن از دست هايي است كه بر گردن فداكاري نهاده شده است و از آغوش هايي كه كودك مهر را به  دامن نشانده بود و دامن هايي كه شير شجاعت و ولايت به كام كودك ايمان مي ريختند.

ره آورد در آستانه هفته دفاع مقدس شايسته ديد به پاسداشت ياد زنان قهرمان و شهيد منطقه دماوند كه همگي از يك خانواده و خاندان بوده اند، صفحات ويژه اي را به سجاياي اخلاقي، ديني، سياسي انان، اختصاص دهد تا هم ياد و خاطره آنان را زنده كرده باشد و نيز پيام هايي براي همه زنان و مردان ديار مان  به يادگار گذارد، كه بدانيم آنان در آن زمان در اطاعت امر ولي فقيه عصر خود، در كوران موشك باران در خانه ماندند، زيرا گاهي وقت ها ماندن در رفتن است و گاهي اوقات ماندن در خود ماندن... مهم تشخيص وظيفه است در زمان خود.

اين شهيدان در 24 اسفند 1360 در سالروز مبعث مبارك نبي مكرم اسلام حضرت محمد بن عبدا... در حوالي ميدان امام حسين (ع) در جمع يك خانواده 11 نفره به شهادت  رسيده و مزارشان در امامزاده قاسم(ع) دماوند زيارتگاه عاشقان و دوستان شهيد و شهادت مي باشد.

شهيده شهربانو قزويني مادر شهيد حاج ماشاءا... قزويني 88 ساله:

اين بانوي بزرگوار در دامان خود شيرمردي را تربيت كرد كه او را با شيره جانش بزرگ كرده بود زني كه نمونه صبر، شكر و عبادت بود و عشق به شهادت داشت.

او هميشه به محض شنيدن مارش جنگ به رزمندگان دعا مي كرد و هر وقت هر كدام از بچه هايش (پسرها، نوه ها، نتيجه ها) راهي جبهه ها بودند، التماس دعا داشت كه بچه ها دعا كنيد من هم شهيد شوم. در آخرين وداع و 22 ساعت قبل از شهادتش با محسن يكي از نوه هايش كه عازم جبهه ها بود با گريه از او مي خواهد محسن جان شما به جبهه مي رويد و توفيق شهادت داريد، پس براي ما هم دعا كند، تا در اينجا شهيد شويم. آري خداوند چه زود دعايش را مستجاب كرد.

از نمونه صبر و شكر او همين بس كه وقتي در اثر يك حادثه استخوان لگن او شكسته بود و به دليل كهولت سن جوش نمي خورد و بيش از 15 سال از آخر عمرش با استخوان شكسته و درد شديد مانوس شده بود، هميشه مي گفت خدايا از اين درد بي درماني كه دادي گله نمي كنم ولي خدايا پاكم كن بعد خاكم كن و شد آنطور كه دوست داشت.

سال 1365 در نماز جمعه تهران بمبي منفجر شد و عده اي از عاشقان نمازگزار به شهادت مي رسند، اين بانوي سالخورده و بزرگوار به پسرش حاج ماشاءا... مي گويد: مرا به نماي جمعه ببر، شايد شهيد شوم. حاج ماشاءا... نيز او را كه پاهايش درد مي كرد و به سختي راه مي رفت، به دوش مي گيرد و به نماز جمعه مي برد، تا ثابت كند مردان و زنان اين مرز و بوم تا پاي جان ايستاده اند و مقاومت مي كنند.

و اين خاطره از پاكدستي او حكايت داد: همواره شنيده ايم كه محكم ترين دليل براي عاقبت به خيري لقمه حلال است و اينكه مادران در اين زمينه چقدر سهيم هستند. سالها پيش كه زمانه سختي معيشت بوده و بعضا خانواده ها محتاج نان شب خود بودند، پول خوبي را همسرشان به منزل مي آوردند. ايشان به نحوي مطلع مي شوند و مي گويند در حلال بودن اين پول شبهه وجود دارد و از هزينه كردن آن امتناع مي ورزند و مي گويند من با اين پول ها به فرزندانم غذا نمي دهد.

سردار فروتن فرزند اين شهيده مي گويد: درعالم روياي صادقه كه يك جمله سوره مبارك ملك را برايش تلاوت كردم، شرح حادثه را برايم گفت و اضافه كرد: مادر جان در آن حادثه غمبار و سنگين (بمباران) بانويم فاطمه زهرا (س) آمد و به من با دستهاي مباركش آب نوشاند، من نوشيدم و راحت شدم.

شهيده اقدس آسايش همسر شهيد ( 63 ساله:)

زني پارسا از خانواده اهل علم، پدرش جزء اولين معلمين منطقه دماوند بود...

زني بود بردبار و صبور، عفيف و فداكار، كه همپاي شوهر در برنامه هاي سياسي و مبارزاتي شركت مي كرد و دختران خود را براي همراهي با پدر آماده مي كرد.

اگر خلق و خوي صبورانه او نبود، شايد اين امكان براي همسر وجود نداشت كه آن شهيد ارجمند و مبارزه (حاج ماشاءا...) بتواند در پناه چادر و حجاب دختران خود اعلاميه ها، اطلاعيه ها و نوارهاي حضرت امام (ره) را پخش و توزيع كند.

حتي يك بار در اين رابطه مشاهده نشد كه مخالفتي كرده و يا كدورتي نشان داده باشد.

ايشان سنت حسنه و پسنديده بدرقه را هميشه در رفتن همسر خود از منزل رعايت مي كرد و برايش آيه الكرسي تلاوت مي كرد.

اين بانوي مهربان و مقاوم در سن 63 سالگي به همراه همسر، دختران و نوه هايش شهادت را لبيك گفت و به آستان جانان پيوست.

بانو معصومه قزويني، 30 ساله، شهيده عصمت و عفاف:

شهيده معصومه قزويني در زمستان سال 1332 در دامن مادري پاك ديده به جهان گشود. او فرزند سوم خانه بود واز دوران طفوليت ذوق و استعداد عجيبي در فراگيري علوم داشت. دوران دبستان را با موفقيت به اتمام رسانيد و پا به عرصه دبيرستان گذاشت بعد از دو سال تحصيلي در دبيرستان به علت جو نامطلوب طاغوتي مجبور به ترك تحصيل شد او با وجود محروميت از مدرسه درس را رها نكرد و به  فراگيري علوم ديني پرداخت ، كتاب جامع المقدمات را نزد يكي از اساتيد كه در كسوت امام جماعت محل بود فرا گرفت. به صورت متفرقه به تحصيل دروس كلاسيك مبادرت ورزيد. همزمان با پيروزي انقلاب موفق به اخذ ديپلم شد. او جزء اولين گروه از آموزگاراني بود كه دوره كوتاه مدت تربيت مربي را زير نظر اساتيد مجرب آموزش و پرورش به اتمام رسانيد و به انجام وظيفه مشغول شد. شهيده بزرگوار كتاب تحريرالوسيله امام خميني (ره) و كتاب اصول فقه را در محضر اساتيد بزرگوار فرا گرفت و در اثر ابراز شايستگي در سال 1360 مديريت مدرسه شهيد دستغيب منطقه 12 به وي محول گرديد دو سال بعد با تلاش جديت در دانشگاه آزاد اسلامي شركت كرده و در رشته الهيات قبول و مشغول به تحصيل شد. بعد از قبولي در دانشگاه به علت مشكلات درسي به تدريس در دبيرستان آيت ا... سعيدي پرداخت او ماه ها در زندان قزل الحصار دوشادوش بسيجيان به ارشاد فريب خوردگان منافق پرداخت.

وي در تحقيقات و نوشته هاي بسياري در زمينه هاي معاد و ديگر مسائل ديني داست كه متاسفانه در اثر اصابت مستقيم موشك به خانه از بين رفت.

از مشخصات بارز شهيده معصومه قزويني همت والا و تلاش خستگي ناپذير او براي كسب علم و مطالعه بود. پشتكار و استعداد شايان او سبب شد كه در تمام دوران تحصيل از شاگردان ممتاز به شمار آيد. او مصداق بارز «في المكاره صبور» بود و نه تنها در حوادث زندگي خود را نمي باخت و زبان به  شكايت نمي گشود بلكه همواره زبانش به شكر گويا بود. او از زماني  كه لذت درس و بحث را چشيده  بود لحظه اي از مطالعه غافل نبود كتب مختلف سياسي، اجتماعي و ديني را با دقت مطالعه مي كرد و ديگران را به تهذيب و كسب علم تشويق مي كرد. با امر تدريس به صورت جدي برخورد مي كرد و براي  هر جلسه تدريس خود ساعتها مطالعه مي كرد. او مجامع خانوادگي را هم با سخنان شيوا و بيانات گرم خود و با خواندن قرآن و شرح مفاهيم آن به كلاس درس تبديل مي كرد.

او روحيه اي سرشار از معنويت داشت و به تجملات دنيا كوچكترين اعتنايي نداشت و  بسيار ساده و بي پيرايه مي زيست. خوش خلق و خوش برخورد، گرم و صميمي بود و ورودش به هر جمعي موجي از شور و نشاط ايجاد مي كرد. انتقاد پذير بود و هرگاه اشتباهي از وي سر مي زد به سادگي اشتباه خود را مي پذيرفت. روزي يكي از دانش آموزان خود را در كلاس مورد سرزنش قرار مي دهد بعد متوجه مي شود دانش آموزان مقصر نبوده خارج از كلاس از او عذرخواهي مي كند ولي به اين اكتفا نمي كند و مي گويد من در حضور جمع تو را سرزنش كردم در جمع هم بايد از تو عذرخواهي كنم و چنين مي كند. معصومه نظم و تربيت را در كارهايش به شدت رعايت مي كرد به همين جهت در بين دوستان به خوش قولي و وفاي عهد معروف بود. او به حقوق ديگران احترام مي گذاشت و بسيار مراقب بود حق ديگران را ضايع نكند اگر قرار مي شد جاي معلم ديگري به كلاس برود تا رضايت معلم را كسب نمي كرد هرگز در آن كلاس حاضر نمي شد.

احترام به والدين را هرگز فراموش نمي كرد. براي مادر فرزندي مهربان و براي پدر هم صحبتي صميمي بود. در انجام عبادات دقت بسياري داشت و به انجام مستحبات تاكيد خاصي مي نمود. اكثر روزها روزه مي گرفت و در همه حال سعي مي كرد با وضو باشد اهتمام زيادي به خواندن و حفظ قرآن داشت بدين جهت بارها قرآن را با تفسير ختم نموده بود.

براي شهيده گويا پاره اي از حجابها كنار رفته بود وقتي به نماز مي ايستاد گويا از زمين كنده مي شد وقتي دست به دعا برمي داشت و جمله «اللهم الرزقناه توفيق الشهاده في سبيلك» را به زبان مي داند مرواريدهاي درخشان اشك برگونه اش مي غلتيد چنان با احساس دعا مي كرد كه همه را تحت تاثير قرار مي داد در همه حال به ياد خدا بود حتي وقتي به كارخانه مشغول بود. مرتب قرآن مي خواند و اشعار عرفاني را زير لب زمزمه مي كرد.

من اين دنياي فاني را نمي خواهم، نمي خواهم

من اين لذت آني را نمي خواهم، نمي خواهم

به جز راه وصالش را نمي پويم، نمي پويم

جز اين ره كامراني را نمي خواهم، نمي خواهم

او عارفه اي از بندرسته ، از ما سوا... گسسته و به معبود پيوسته

چند ماه قبل از پيروزي انقلاب در بهشت زهرا با گروهي از دانشجويان و خبرنگاران خارجي برخورد كرد كه با مردم راجع به اهداف انقلاب و رهبري حضرت امام سوال مي نمودند وي مشاهده كرد كه بعضي عناصر چپ با خبرنگاران صحبت كرده و امام را صرفا رهبري مذهبي مي دانند و مسائلي را  بر ضد خواسته هاي واقعي مردم عنوان مي كنند او گام پيش نهاد و در آن مصاحبه با منطقي رسا مساله ولايت فقيه را به صورتي جامع مطرح نمود آن چنان كه مردمي كه در اطراف او ايستاده بودند و به هيجان آمده و صلوات مي فرستادند و پدر پيري خطاب به او گفت: خدا عمرت بدهد حرف دل ما را زدي.

او عاشق امام و راه امام بود بارها به ديدار امام شتافته بود و اظهار مي كرد ديدار او روحي تازه به  انسان مي بخشد.

در زمان جنگ چون امكان حضور مستقيم در جبهه هاي دفاع حق عليه باطل را نداشت با كمك مالي در اين جهاد شركت مي كرد.

او عاشق شهادت بود و بارها اين مطلب را ابراز داشته بود. در هنگام موشك باران تهران در اسفند 66 طريقه استقامت را پيش گرفت و به عشق شهادت در تهران مانده بود بارها مي گفت: از خدا مي خواهم كه اين موشكها به مراكز حساس و اقتصادي برخورد نكند و ما سپر بلا باشيم.

سرانجام روز بعثت پيامبر عظيم الشان اسلام اين درياي بي كران عشق و ايثار و پيرو راستين امام و عاشق راه اسلام، درس ايثار و جانبازي در راه معشوق را در كلاس شهادت با نثار خونش به زيباترين صورت بازگفت و با قامت به خود نشسته اش زيباترين تفسير را به آيه هاي عشق نوشت و شهد شيرين شهادت را نوشيد.

بانو خديجه قزويني 24 ساله شهيده كرامت و ايثار:

شهيده خديجه قزويني در سال 1338 به دنيا آمد او همچون خواهران شهيدش سجايا و صفات اخلاقي شايسته اي دانست كه زبانزد همگان بود.

اخلاص صفت بارز و مشخصي كه ساير صفات او را تحت الشعاع قرار مي داد، هرگز دروغ نگفته و از كودكي به داشتن حجاب مقيد بود. به همين خاطر از جلسه امتحان پنجم دبستان او را بيرون  مي آورند و از او مي خواهند چادري كه  به سر داشته است، بر زمين بگذارد و او نمي پذيرد. عاقبت مجبور مي شوند كه او را با چادر در جلسه بپذيرند.

زندگي مشتركشان با قناعت و صرفه جويي او بسيار صفا پيدا كرده بود. براي آن كه شوهرش كه طلبه بود، درس بخواند. قناعت مي كرد و به شوهرش مي گفت: شما اصلا نگران دخل و خرج نباشيد و درس بخوانيد.

آنچنان با فرزندانش متين برخورد مي كرد كه تمام ارزش هاي اخلاص و ساير صفات حسنه را در آنان پرورانده بود. علي كوچك 
او چنان تربيت شده بود كه حركات و ادب اين كودك بسيار چشم گير بود.

تمام اين موارد از اين ناشي مي شد كه او اخلاص را مبدا تمام صفات خود قرار داده بود.

بانو فاطمه قزويني 27 ساله شهيده فضيلت و فداكاري:

شهيده فاطمه قزويني در سال 1340 به دنيا آمد، خصوصيات اخلاقي بارزي در او نهفته بود، از خيلي جهات رعايت حال همه را مي كرد، تمام كارهايش را مي خواست در جهت جلب رضايت خداوند انجام دهد. روحيه با نشاط و پر تلاشي دانست، تلاش او براي تمام هم شاگردي هايش عجيب بود، همه او را دوست داشتند . با تمام بچه ها چه مذهبي ، چه غير مذهبي دوست بود.

كتاب هاي مختلف را مطالعه مي كرد، مطالب روزنامه ها را با دقت مي خواند، در مسايل مختلف حساسيت نشان مي داد.

در ساعاتي كه معلم نداشتند از مقالاتي كه خود تهيه و تنظيم كرده بود براي بچه ها مي خواند و با بچه ها راجع بعه مسايل و نظريات  به بحث مي پرداخت. در سال 1358 در دانشگاه الزهرا پذيرفته مي شود و رشته اقتصاد را انتخاب مي كند. در دانشگاه نيز فعال بود و از اعضاء پرتلاش انجمن اسلامي بود. در طول انقلاب فرهنگي و پس از آن با وجود اينكه بچه كوچك داشت، ولي با مسائل فعالانه برخورد مي كرد. در رابطه با ابراز عقيده اش مقاومت مي كرد.

از همان كودكي عاشق اهل بيت بود و از راه و روش آنان الگو مي گرفت. در يك سالي ايشان غذايي را نمي خورد، هر چه اصرار مي كردند نمي پذيرفت ، يك روز كه از همان غذا سر سفره گذاشتند او نيامد.

يكي از خواهرانش با او صحبت مي كند و مي گويد: مگر تو حضرت زهرا (س) را دوست نداري؟ گفت چرا ، برايش جريان نازل شدن آيه راجع به گرسنگي و روزه نذري آن حضرت و خانواده اش را با زبان كودكي شرح دادم. بلند شد و گفت باشد مي خورم.

دو خاطره ارزشمند:

يكي از خواهران شهيده فاطمه قزويني مي گويد: در تشرف به مكه خاطره اي از خواهرم بياد دارم كه اميدوارم از اين همه اخلاص كه در وجود او نهفته بود همگان درس بگيريم.

هميشه از خدا مي خواهم كه توفيق دهد و اين را هميشه آويزه گوشم داشته باشم و از يادم نرود كه آن روز فاطمه چه گفت . ماجرا از اين قرار است كه يكبار از شخصي دلخور شده بودم. ناراحت نشسته بودم كه فاطمه آمد و پرسيد كه چه شده، حساسيت عجيبي داشت. هرگاه كسي را ناراحت مي ديد تا آن را برطرف نمي كرد، دست نمي كشيد. آن روز آمد و گفت چه شده؟ گفتم اين اتفاق افتاده بدون آن كه نام شخص را ببرم او با يك حالتي گفت: همين الان بلند شو و برو وضو بگير و دو ركعت نماز به نيابت از او بخوان و از خدا بخواه كه اين رفتار خلافي را كه دارد و اين اخلاق بد را خدا از او سلب نمايد و بعد  گفت: من سخت روي اين مساله تاكيد دارم.

هميشه وقتي مشكلي برايم پيش مي آيد، اين كار را انجام مي دهم و از اين مساله نتيجه خوبي گرفته ام. هرگز مساله اي را براي خودم عقده نمي كنم. با انجام اين كار در حقيقت خود را از آن افكار تخليه مي كنم.

خاطره اي ديگر:

و كلام را با اين سخن خاتمه مي دهد كه به گفته شهيد بهشتي، بهشت را به بها دهند نه به بهانه. يكي از راويان كه كلامش را بيشتر از اين داشتيم، مي گويد: در انتها من خاطره اي از خواهرم معصومه بيادم آمده كه مناسب مي بينم بياورم.

براي مراسم عقد فاطمه من و مادر و خواهر بزرگتر درصدد تهيه لباس برآمديم. عليرغم مخالفت خود فاطمه كه مي گفت من با مانتو و شلوار در مراسم حاضر خواهم شد.

خلاصه سه نفري براي خريد وارد مغازه اي شديم ما پارچه اي پسنديديم. پارچه اي كه براي بلوز خريد كرديم متري سيصد تومان بود كه براي آن زمان گران بود، اما مي گفتيم خب براي عروسي است ديگر. اين صحنه هرگز از يادم نمي رود. از در مغازه بيرون  آمديم. ديدم گوشه اي ايستاد، چادرش را به سركشيد و سر به گريبان برده معلوم بود كه مي گريد. جلو رفتم و گفت: چرا گريه مي كني، گفت: آخر شما چه مي گوييد؟ من مي خواهم بروم پيش امام تا خطبه عقد را بخوانند، آن موقع بلوز متري سيصد تومان بپوشم؟ ديدم حرفش خيلي منطقي است. به خواهرم گفتم بگذار ما در دنياي خودمان بمانيم. اين جوان ها را با احساسات زيبايشان، با اين منطق خوبشان توي دنياي خودمان غرق نكنيم. بگذار هر جور راحت تر است رفتار كند و گفتم: هرجور دوست داري باش.

و اما شهادت اين شهيده بزرگوار كه هم خواندني است و هم درس آموز و...:

يكي از خواهران  شهيد مي گويد: در هنگامه تلاش و كوشش و كاوش امدادگران و مردم در شناسايي و بيرون كردن شهدا و مجروحان حادثه بمباران شهيد حاج ماشاءا... قزويني يكي از امدادگران فرياد زد: يك نفر زنده است برايمان اين سوال باقي بود كه چه كسي زنده است. دقايقي بعد گفتند كه فاطمه است و چادر مي خواهد، چادر يكي از بچه ها را داديم. آن طور كه خودش مي گفت، فاطمه براي آوردن آب به آشپزخانه مي رود.

همان لحظه موشك به خانه اصابت مي كند. در يخچال باز مي شود و به صورت حفاظتي در مقابل تيرآهني كه از سقف افتاده بود در  مي آيد كه سرو دستها و قسمت سينه فاطمه  آسيبي نديده بود. وقتي فاطمه را از زير آوار در آوردند او جاي بقيه را گفت كه بچه ها كجا بوده اند. پدر، مادر، مادربزرگ و... در كجا نشسته بودند و بعد فرداي آن روز پدرم و معصومه را كه امدادگرها موفق به پيدا كردنشان نشده بودند، خودمان از زيرآوار بيرون كشيديم. وقتي فاطمه را روي برانكارد به طرف آمبولانس مي بردند، دو انگشتش را به علامت پيروزي بالا آورد.

حدود 24 ساعت بيهوش ماند و پس از آن  به شهادت رسيد. البته حدود 5/2 ساعتي طول كشيد تا فاطمه را زير آوار بيرون كشيدند.

من ديدم هي مي گويند زنده است، ولي او را  نمي آورند. جلو آمدم. احساس كردم صحنه عاشورا است و آنجا گودال قتلگاه گودالي حدود 3 متر و ته گودال فاطمه بود. نور افكن ها نور مي انداختند و امدادگرها داشتند نيمه بدنش را از زير خاك در مي آوردند، نگاه كردم ديدم چشمانش را مي گرداند و اين طرف و آن طرف را نگاه مي كنند.

چند لحظه اي سكوت فضاي سالن زير زمين را فرا مي گيرد سه تن از بازماندگان سرتكان مي دهند. صحنه ها در برابرشان جان گرفته، عبور فاطمه را بر برانكارد مي بينند و دستي كه به علامت پيروزي بالا آمده است. راوي ميگويد كه من هميشه وقتي بياد پدرم مي افتم كه  جسدش تا صبح فردا زير آوار ماند همه اش با خود مي گويم: «جنايت اين بود كه صاحب خانه در خانه خودش گم شد.»