كهن ترين شهر دنيا در نگاه «كلودآنه» ، روزنامه نگار فرانسوي

  • اشاره

كلودانه (claudeane) نام مستعار ژان شوپفر جهانگرد، نويسنده و روزنامه نگار فرانسوي در نيمه اول قرن بيستم است كه در اصل از مردم سوئيس بود اما چون شهر پاريس را براي اقامت و كار اختيار كرده بود به مليت فرانسوي درآمد. خانواده اش اهل كانتون (دو) و ساكن شهر به لرين بودند، او در بيست و هشتم ماه مه 1868/ م در شهر «مورز» سوئيس ديده به جهان گشود و به سال 1931/م در پاريس درگذشت. وي كه در آستانه قرن بيستم دست به نوشتن و نشر آثار خود برده بود نزديك به سي سال از عمر خود را، در حضر و سفر به خلق آثار ادبي و نمايشي و به ويژه نگارش مقاله و گزارش براي مطبوعات مهم عصر خويش گذراند.

وي سه بار به ايران سفر كرده كه نتيجه مشاهدات خود را در دو كتاب و يك رساله كوچك به رشته تحرير كشيده است.

يكي از آن دو كتاب همين كتاب با نام (Feuizzespersanes) كه ترجمه آن با نام «اوراق ايراني» به قلم تواناي آقاي ايرج پروشاني انتشار يافته است. اين كتاب گزارشي از دومين و سومين سفر وي به ايران است كه در سالهاي 1909 و 1910 ميلادي صورت گرفته است. سفر وي به دماونددر تابستان 1909/ م صورت گرفته است.

اينك گزارش خواندني سفر وي به دماوند را كه با دقت و ظرافت خاصي نگاشته است با هم مي خوانيم.

در آستانه ورود به دماوند

سپتامبر 1909 - ... امروز صبح ما جاده خاكي نسبتا عريضي را طي مي كنيم كه در دامنه نخستين رشته بزرگ كوههاي البرز قرار دارد. خورشيد در آسمان بالا آمده است و از هم اكنون از آن آتش مي بارد.

به زودي گرمايش تقريبا تحمل ناپذير خواهد شد. در اين بيابان شن زار حتي يك دانه درخت ديده  نيم شود. آرام و خاموش پيش مي رانيم و حدود ساعت 11 به تقاطع چند راه مي رسيم. سمت چپ، جاده اي است قافله رو براي پلور كه در مسير تهران – مشهد سر (مازندران) دومين منزل راه محسوب مي شود.

در اينجا چاروادار اظهار عقيده اي مي كند و من با استفاده از اين موقعيت به احوال او آشنايي پيدا مي كنم. مردي است كم حرف اما بسيار سمج كه هيچ كس حريف او نمي شود، زمينه چيني مي كند تا مرا از قصد ديدن شهر زيبا و  تماشايي دماوند منصرف كند. قرارمان بر اين بود كه دومين شب سفرمان را در اين شهر به روز بياوريم. اما در اين بيست سالي كه چاروادار در راه تهران تا درياي مازندران كار مي كند، هرگز از جاده اصلي كه از دماوند نمي گذرد قدم بيرون نگذاشته است. اين قسمت از قرارمان را به او يادآوري مي كنم، رفتن به دماوند در مسير مسافرت ما پيش بيني شده است. اين شهر به گفته گوبينو يكي از كهن ترين شهرهاي دنياست.

دلم مي خواهد روز را در اين شهر به پايان برسانم و شب را در يكي از باغ هاي زيباي آن در كنار نهري زلال سپري سازم.

بايد تا منزل بعدي هفت ساعتي زير آفتار سوزان راه پيمايي  كنيم كنيم. نهرهاي جاري و باغ هاي ميوه با هواي خنك را كه ديدن آن ها حق من است در خاطرم مجسم مي كنم. از رفتن به دماوند به هيچوجه منصرف نخواهم شد.

... هنوز سه ساعت ديگر بايد در گرما راه پيمود تا به منزل رسيد. ساعت يك و نيم از دور در دامنه كوهستان در چشم اندازي بس دل انگيز چشمان به انبوهي از درختان، باغ ها و خانه ها مي افتد.

بالاخره نيم سوخته از گرما و نيمه جان از خستگي به دماوند رسيده ايم، در حالي كه ديگر قادر نيستيم قدم از قدم برداريم. در سايه درخت سپيداري در يك محوطه بي درخت كه نهري در آن جاري است به استراحت مي پردازيم.

پس از نيم ساعتي استراحت من از كنار نهر بالا مي روم و سرانجام به چشمه ژرفي مي رسم كه سيلابي به بلندي سه متر يكپارچه در آن فرو مي ريزد. سر و تن خود را مي شويم و زير آب خنكي كه از كوه سرازير است دوش مي گيرم...

به تماشاي دماوند

... حالا به تماشاي دماوند مي رويم. واي كه چه شهر زيبا دلفريبي كه به هيچ شهر ديگر شباهت ندارد!

پنهان از نظرها در فرورفتگي كوهستان ها آشيانه ساخته و دامنه عريان و يكپارچه خاراي آنها گرداگردش حصار كشيده اند. از اين كوهساران نهرهاي فراواني به سوي شهر روانند. هرچه هست جويبار است و نهر است و رودخانه كه بر روي سنگ هاي مي غلتند و شادمانه زمزمه سر داده اند.

شهر يكپارچه بوته و درخت است، سراسر گل است و باغ ميوه و بوستان. هم درختان بلوط و چنارهاي كهنسال پانصد، ششصد ساله دارد با  تنه هاي استوار عظيم، پوشيده از چين – خوردگي هاي عميق و شاخه هاي سنگين و هم سپيدارهاي جوان و لرزان با غروري معصومانه كه به كمترين ورزش بادي در هم شكسته مي شوند و شاخ و برگ هاي شاداب آنها پيوسته در ترنم است.

رنگ سبز تيره و روشن اين مجموعه دار و درخت در زمينه هاي اخراجي و قهوه اي سوخته و حنايي  سنگ هايي كه دامنه سراشيب، كوههاي مجاور را پوشانده اند سخت برجسته و نمايان است. آب نهرها تنها صرف آبياري باغ هاي اطراف شهر نمي شود، بلكه همانطور جوشان و خروشان در قلب منطقه دماوند پيش مي تازد. خيابان اصلي شهر از دو راه باريك تشكيل شده كه در كنار خانه ها و در امتداد رودخانه و در دو سوي آن كشيده شده اند و درختان بيد كهنسال شاخ هاي نرم و بي حال خود را در آب رودخانه غوطه داده اند.

دماوند شهري بي مانند

دماوند در ايران شهري بي مانند است. لذتي ناگهاني كه پس از خروج از خلوت بيابان ها از ديدار اين شهر به ما دست مي دهد براي من چنان است كه گويي هديه و ارمغاني دريافت كرده ام.

در دماوند دو مسجد از روزگار مغولان باقي است كه بر فراز آنها به جاي گنبد مدور سقفي هرمي با راس مقطع و بريده قرار دارد كه با كاشي هاي آبي رنگ پوشيده شده است. در اين دو مسجد مثل تمام مساجد ايران به روي من بسته است.

در جانب مشرق و مشرف به شهر تپه اي مسطح و سراشيب، صفه اي عظيم و يكپارچه پديد آورده است. به چشم من محال مينمايد كه ساخته دست بشر باشد. اين هم يكي از آن  بلهوسي هاي طبيعت است. ساخت و ساماني است كه از ميان ميليون ها تجربه تصادفي كه معمولا نتيجه و برآيندي جز آشفتگي و نا بساماني ندارد آراسته و موفق از آب درآمده است.

كنت دوگوبنيو مي پندارد كه وقتي آريايي هاي آسياي مركزي از رشته كوههايي كه از هيماليا تا قفقاز كشيده شده و به منزله ستون فقرات سرزمين هاي آسيايي عبور كردند ابتدا در پست ترين دامنه هاي البرز يعني در فلات مرز ايران توقفي كرده اند، در آنجا زمزمه آب ها و ترنم شاخ و برگ درختان آنان را به آسايش و استراحت خوانده است و در همين جا كه امروز ايستاده ام نخستين قرارگاه ديده باني و نظامي خود را پيشروي در خاك سرحدات ايران برپا كرده اند.

روي همين سكوي سنگي عظيمي كه اينك بالاي سرم قرار دارد گوبنيو و مراسم نيايش و پرستش روزانه آنان را تخيل مي كند پيرواني «پاكدين» را در نظر مجسم مي نمايد كه پيش از  برآمدن صبح به روي صفه آمده اند تا با دميدن در بوق هاي شاخي خود طلوع  خورشيد فرمانرواي مطلق سرزمين هاي سوخته را صدا دهند.

پديداري نخستين تمدن جهان

همچنان كه در سايه هاي لذتبخش اين كهن ترين شهر دنيا پرسه مي زنم انديشه ام به دنبال تخيلات اصيل و بر منشانه گوبنيو به حركت در مي آيد و به روزگار دور دستي سفر مي كند كه نخستين تمدن جهان در اين خاك پديد آمده است. يكي از بزرگترين مراحل تاريخ بشري در اينجا واقعيت يافته است. بنيانگذاري شهر دماوند در حقيقت يادگار مرحله انتقال انسان از دوران بيابانگردي به عصري است كه در سرزميني پا گرفته و شهر را پديدار آورده است.

اما چيزي ناگهان مرا از قلمرو روياهاي دور و درازي كه با آن سر خوشم بيرون مي كشد، يكباره متوجه مي شوم كه در جاده هاي ايران تنها يك صاحب اختيار وجود دارد و آن هم شخص  چهاروادار است. چاروادار تصميم گرفته است كه شب را در پلور بخوابد، همانجايي كه تا ساربانان به ياد دارند هميشه دومين منزلگاهشان در راه مازندران بوده است. هيچ چيز نمي تواند در اين نيت او تغييري بدهد، نه زيبايي هاي دماوند ، نه خستگي من، نه كوفتگي خودش و نه درماندگي چارپايانش.

دشت مشاء در نگاه شوپفر

... ساعت 4 بعد از يك توقف كوتاه در شهر فراموش ناشدني دماوند دوباره براي حركت در جاده پشت سر هم رديف شده ايم. دره تنگي كه از آن صعود مي كنيم جايي باصفا و تماشايي است. (1) يكپارچه باغ گل و ميوه است كه نهرهاي رواني آنها را آبياري مي كنند و در دو كرانه اين نهرها هزاران درخت بيد سر در آغوش هم كرده اند. چه سرسبزي و طراواتي! و چه هواي خنك و با صفايي آن هم بعد از امروز صبح كه نزديك بود در بيابان از شدت گرما قالب تهي كنيم. حالا از دره خارج شده ايم و در دامنه نخستين رشته كوههاي هستيم كه يك راست در برابرمان سر به آسمان كشيده اند. روي تپه اي كه از ريزش ماسه و سنگريزه پديد آمده جاده مالرو مثل ريسماني باريك به طور مارپيچ نقش بسته است. در قله كوه نماز خانه كوچكي، يعني امامزاده اي (2) ديده مي شود كه خود نشانه  مرتفع ترين نقطه گردنه است. نزديك به سه هزار متر ارتفاع دارد. آهسته و به زحمت از سينه تپه  بالا مي رويم . آفتاب در حال فرو رفتن است و هوا رنگ دانه هاي كهرباي بلورين سخت پاكيزه به خود مي گيرد.

چشم انداز دماوند از امامزاده هاشم

در ارتفاع پايين تر چشم اندازي در برابر ديدگانمان گسترده است. در دره حاصلخيزي كه پشت سر گذاشتيم مزارع چون لكه هاي منظم و روشن نقش بسته اند و اينك شهر دماوند را مي بينيم كه زير پايمان در اعماق دره خود را كوچك و جمع و جور كرده است، با مساجد فيروزه نامش با دار و درختش و بالاخره با دنيايي آشفته و در هم و برهم كه پيرامونش را فرا گرفته اند؛ دنيايي كه تخته سنگ ها و صخره ها، از تپه ها، كوهستان ها و قلل نوك تيز، هرج و مرجي پر از شور و غوغاف خيال انگيز، با اشكال پاره پاره و چاك چاك و با رنگ هاي گوناگون از قهوه اي سرخ فم سنگ هاي سماق گرفته تا لايه ها و شيارهاي زرد تند سنگ هاي گوگردي، محل امامزاده كه تازه به آن رسيده ايم و در آنجا خورشيد در حال غروب كردن است ديدگاه و چشم انداز گسترده اي است مشرف بر سراسر خاك ايران، بر دره هاي تنگي كه از اعماق آنها درختان در امتداد رودخانه  تنگاتنگ هم رديف شده اند. بر بيابان هايي كه تا دور دست دامن گسترده اند، بر كوهستان هاي درهم و بر همي كه گويي در بحبوحه تشنجات وحشت انگيزي كه به هنگام پديد آمدن جهان برپا بوده يكباره سرد و منجمد شده اند. آخرين اشعه خورشد كه تقريبا به موازات قله مي تابند به اين صحنه بيكران  كه من غرق در تماشا آن هستم جان و گرمي مي بخشند.

من، آنجا، در خوايي كه ناگهان يخ زده و روي گردنه در وزش است برپاي ايستاده ام و شب را نظاره مي كنم كه از اعماق خاك بالا مي آيد شهر كوچك دماوند را كه خانه هايش ميان درختان پنهانند و گرداگردش دره ها و مزارعي كه در كفني به رنگ خاكستري لطيف پيچيده مي شوند، به تماشا مي نشينم. سپس تاريكي به كوهستان ها عروج مي كند و سينه مالان به جانب من مي خزد، كم كم دچار شب سراسر چشم اندار را زير پوشش خود پنهان مي كند، ايران در برابر ديدگان من به خواب مي رود.

 

پانوشت ها:

1- مقصود دره سرسبز و مصفاي مشاء از روستاهاي زيباي دماوند است كه هر سال هزاران مشتاق طبيعت را به سوي خود مي كشاند.

2- امامزاده مذكور؛ امامزاده هاشم است كه در جاده هراز واقع شده است.